فیک جیمین
فیک جیمین
یک اتفاق پارت ۸
یونا ویو :
وای یعنی حسی که بهش دارم دو طرفه عررر
خب من باید چیکار کنم قبول کنم نه الان قبول نمیکنم باید خوب بشناسمش اهوم با همین فکرا خوابیدم
صبح
جیمین ویو:
با نور آفتاب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدم با ذوق رفتم پایین و شروع کردم به صبحونه درست کردن و در حال آماده کردنش بودم که یونا اومد
_: سلام
+: سلام چیکارمیکنی
_: دارم صبحونه حاضر میکنم دیگه اخراشه
+: باشه ( نشست رو صندلی ) میخوای کمک کنم
_: نه تموم شد ( داشت میز رو میچید که تموم شد عزیزان ) ( و نشست رو صندلی )
+: خیلی خوشمزس مرسی
_: خواهش خب بهش فکر کردی
+:به چی
_: همون دیگه
+: چی ها ها ( خجالت کشید)
_: اره همون
+: خب من زیاد وقت برا فکر کردن نداشتم اما هر موقع جوابی داشتم بهت میگم
_: باشه خب بریم بیرون
+: اهوم من میرم آماده بشم
_: باشه منم میرم
جیمین ویو :
یکم ناراحت شدم اما حقم داشت باید بهش فکر میکرد
آماده شدم رفتن طبقه پایین که با چیزی که دیدم خشکم زد
یونا ویو :
جیمین ناراحت شد بگو دختره احمق چرا وقتی دوسش داری اینو میگی حالا امروز یجوری بهش میگم
یه لباس بود که فقط خط سینم و پاهام معلوم بود این لباسو مامانم برام گرفت و گفت تو یروز خاص بپوشم و امروز هم میخوام اعتراف کنم به عشقم من لباسو پوشیدم یه میکاپ لایت انجام دادم و موهای بلند تا روی باسنم بود رو باز گذاشتم رفتم پایین هنوز جیمین نیومده بود و بعد چند دقیقه اومد و منو دید خشکش زد
+: (خنده )جیمین
_: ها
+: بریم
_: نه چرا این لباسو پوشیدی
+: مگه چیه مامانم بهم هدیه داد و بعدش پالتوم روشه بدنم زیاد معلوم نمیشه
_: اگه زنم بودی همینجا بفاکت میدادم (آروم ولی قابل شنیدن )
+: عه مگه باید زنت باشم تا بفاکم بدی
_: اره ( خجالت )
+: بریم
_: اهوم
راوی ویو :
یونا و جیمین سوار ماشین شدن و رفتن بیرون و تصمیم گرفتن برن کافه نزدیک عمارت و رفتن داخل و نشستن و سفارش ۲ تا آمریکانو دادن و
_: خیلی حوصلم سر رفته
+: منم چرت سفارشا نیاوردن
_: بزار به گارسون بگم
جیمین ویو :
برگشتم که گارسون رو صدا بزنم که رو میز بغلمون شین هه ( کمبود اسم ) رو دیدم خودش تنها بود
_: شین هه احمق
(علامت شین هه*)
*:......
خ
م
ا
ر
ی
شرط : ۱۴تا لایک و ۵ تا کامنت
یک اتفاق پارت ۸
یونا ویو :
وای یعنی حسی که بهش دارم دو طرفه عررر
خب من باید چیکار کنم قبول کنم نه الان قبول نمیکنم باید خوب بشناسمش اهوم با همین فکرا خوابیدم
صبح
جیمین ویو:
با نور آفتاب بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و لباسم رو پوشیدم با ذوق رفتم پایین و شروع کردم به صبحونه درست کردن و در حال آماده کردنش بودم که یونا اومد
_: سلام
+: سلام چیکارمیکنی
_: دارم صبحونه حاضر میکنم دیگه اخراشه
+: باشه ( نشست رو صندلی ) میخوای کمک کنم
_: نه تموم شد ( داشت میز رو میچید که تموم شد عزیزان ) ( و نشست رو صندلی )
+: خیلی خوشمزس مرسی
_: خواهش خب بهش فکر کردی
+:به چی
_: همون دیگه
+: چی ها ها ( خجالت کشید)
_: اره همون
+: خب من زیاد وقت برا فکر کردن نداشتم اما هر موقع جوابی داشتم بهت میگم
_: باشه خب بریم بیرون
+: اهوم من میرم آماده بشم
_: باشه منم میرم
جیمین ویو :
یکم ناراحت شدم اما حقم داشت باید بهش فکر میکرد
آماده شدم رفتن طبقه پایین که با چیزی که دیدم خشکم زد
یونا ویو :
جیمین ناراحت شد بگو دختره احمق چرا وقتی دوسش داری اینو میگی حالا امروز یجوری بهش میگم
یه لباس بود که فقط خط سینم و پاهام معلوم بود این لباسو مامانم برام گرفت و گفت تو یروز خاص بپوشم و امروز هم میخوام اعتراف کنم به عشقم من لباسو پوشیدم یه میکاپ لایت انجام دادم و موهای بلند تا روی باسنم بود رو باز گذاشتم رفتم پایین هنوز جیمین نیومده بود و بعد چند دقیقه اومد و منو دید خشکش زد
+: (خنده )جیمین
_: ها
+: بریم
_: نه چرا این لباسو پوشیدی
+: مگه چیه مامانم بهم هدیه داد و بعدش پالتوم روشه بدنم زیاد معلوم نمیشه
_: اگه زنم بودی همینجا بفاکت میدادم (آروم ولی قابل شنیدن )
+: عه مگه باید زنت باشم تا بفاکم بدی
_: اره ( خجالت )
+: بریم
_: اهوم
راوی ویو :
یونا و جیمین سوار ماشین شدن و رفتن بیرون و تصمیم گرفتن برن کافه نزدیک عمارت و رفتن داخل و نشستن و سفارش ۲ تا آمریکانو دادن و
_: خیلی حوصلم سر رفته
+: منم چرت سفارشا نیاوردن
_: بزار به گارسون بگم
جیمین ویو :
برگشتم که گارسون رو صدا بزنم که رو میز بغلمون شین هه ( کمبود اسم ) رو دیدم خودش تنها بود
_: شین هه احمق
(علامت شین هه*)
*:......
خ
م
ا
ر
ی
شرط : ۱۴تا لایک و ۵ تا کامنت
۳.۲k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.