الماس من پارت پایانی
الماس من پارت پایانی
گذاشت آرام و بی شیله پیله بود - دیدی؟ گفتیم یه روزی همین جوری میرسیم. یک زندگی معمولی شاید نه ساده، اما ... واقعی.» لیلی سرش را روی سینهاش .گذاشت صدای کودک که با خنده از که اتاق بازی صدا میزد مثل موسيقى سكوتِ بلند شبهای قبل را می شکست او به یادِ همه چیز افتاد ،دود ،خون وعده ها و تهديدها. به یادِ جونگکوک وقتی زیر آوار ایستاده بود و به یاد همان شبی - در وان کنار هم خوابیده بودند و هر دویشان با آرزو و ترس محض پرسیده :بودند «بعدش چی میشه؟» جونگکوک چشمهایش را بست انگار در آن لحظه همه ی قیمتهایی که پرداخته را میدید؛ از دست دادههایی که نمیشد پس گرفت، کسانی که مردند و چیزهایی که هرگز برایش جبران نمیشد. اما دستش را کشید و انگشتانش را لای انگشتان لیلی فرو برد: هیچ چیز کامل ،نیست .لیلی اما اگه ،باشم هیچ وقت نمیذارم تنها بمونی این قول ،قدیمو این بار صادقانه میدم.» لیلی خندید خنده ای که شوری اشک را روی گونهاش میبرد. و سرش را بالاتر کشید «اگه این قول رو شکستی
... من خودم میدونم که باهات چیکار کنم.» هر دو خندیدند و آن خنده نصف تهدید بود، نصف عشق ناب. پسرک آن وقت باز هم صدا زد: «بابا؟ اومدی بازی؟ جونگکوک خم شد و لبهایش را روی پیشانی کودک گذاشت؛ نشانی از
آن مردی که زمانی در دل تاریکی فرمانروا بود حالا او پدر بود. کسی که شبها کابوس میدید و روزها تلاش میکرد کابوسها را از خواب دیگران دور کند لیلی نگاهش را به او دوخت؛ در آن نگاه، رد هزار شب سخت بود اما بیش از آن، امید بود. کتاب را با صحنه ای میبندیم که در ظاهر ساده است خانواده ای که در آشپزخانه ی نورانی جمع،اند صدای خندهشان از پنجره بیرون می آید، و در عمق خانه کشتی گذشته آهسته لنگر میاندازد. اما به پایان داستان به معنای پایان همه خطرها» نیست – فقط معنای تولد چیز دیگریست انتخاب ،دوباره جنایتهایی که باید با عذاب پرداخت شوند و عشقی که حالا مسئولیت دارد. و در سطرهای آخر صدایی آرام زمزمه میشود، نه ادعا، نه تهدید فقط یک حقیقت ساده «تاریکی همیشه هست اما حالا ما چیزی داریم که برایش جنگیم همدیگر» پایان و شاید، یک شروع دیگر...
گذاشت آرام و بی شیله پیله بود - دیدی؟ گفتیم یه روزی همین جوری میرسیم. یک زندگی معمولی شاید نه ساده، اما ... واقعی.» لیلی سرش را روی سینهاش .گذاشت صدای کودک که با خنده از که اتاق بازی صدا میزد مثل موسيقى سكوتِ بلند شبهای قبل را می شکست او به یادِ همه چیز افتاد ،دود ،خون وعده ها و تهديدها. به یادِ جونگکوک وقتی زیر آوار ایستاده بود و به یاد همان شبی - در وان کنار هم خوابیده بودند و هر دویشان با آرزو و ترس محض پرسیده :بودند «بعدش چی میشه؟» جونگکوک چشمهایش را بست انگار در آن لحظه همه ی قیمتهایی که پرداخته را میدید؛ از دست دادههایی که نمیشد پس گرفت، کسانی که مردند و چیزهایی که هرگز برایش جبران نمیشد. اما دستش را کشید و انگشتانش را لای انگشتان لیلی فرو برد: هیچ چیز کامل ،نیست .لیلی اما اگه ،باشم هیچ وقت نمیذارم تنها بمونی این قول ،قدیمو این بار صادقانه میدم.» لیلی خندید خنده ای که شوری اشک را روی گونهاش میبرد. و سرش را بالاتر کشید «اگه این قول رو شکستی
... من خودم میدونم که باهات چیکار کنم.» هر دو خندیدند و آن خنده نصف تهدید بود، نصف عشق ناب. پسرک آن وقت باز هم صدا زد: «بابا؟ اومدی بازی؟ جونگکوک خم شد و لبهایش را روی پیشانی کودک گذاشت؛ نشانی از
آن مردی که زمانی در دل تاریکی فرمانروا بود حالا او پدر بود. کسی که شبها کابوس میدید و روزها تلاش میکرد کابوسها را از خواب دیگران دور کند لیلی نگاهش را به او دوخت؛ در آن نگاه، رد هزار شب سخت بود اما بیش از آن، امید بود. کتاب را با صحنه ای میبندیم که در ظاهر ساده است خانواده ای که در آشپزخانه ی نورانی جمع،اند صدای خندهشان از پنجره بیرون می آید، و در عمق خانه کشتی گذشته آهسته لنگر میاندازد. اما به پایان داستان به معنای پایان همه خطرها» نیست – فقط معنای تولد چیز دیگریست انتخاب ،دوباره جنایتهایی که باید با عذاب پرداخت شوند و عشقی که حالا مسئولیت دارد. و در سطرهای آخر صدایی آرام زمزمه میشود، نه ادعا، نه تهدید فقط یک حقیقت ساده «تاریکی همیشه هست اما حالا ما چیزی داریم که برایش جنگیم همدیگر» پایان و شاید، یک شروع دیگر...
- ۶.۴k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط