ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۳۴ فصل ۳ )
و دستشو روي سرم گذاشت و گفت:چيه؟چي شده؟ اما حرفي نزدم و سفت دستامو دورش حلقه کردم. دستاي سردشو دورم انداخت ومنو محکم به خودش فشرد و اروم گفت: چیزی نیست.. اخ.. گرم زمزمه کردم من اینجام جیمین... اینجام...کنار تو... نفس خيلي عميقي کشید و سرشو روی سرم گذاشت و گرفته زمزمه کرد.اره..تو اینجایی.. با درد به زحمت :گفتم تنهات نمیذارم... پیش من لازم نیست همیشه محكم باشي. ميتوني بهم . منو محکم به سینه اش فشرد و بعد مكثي زمزمه کرد:هيچي نیست.. نفس عمیق کشیدم. بوي سیگار ازش به مشامم میرسید. باز سیگار کشیده بود.. اي خدااا... ریه هاش داغون شد. چشمامو محکم به هم فشردم
.عشق
هر دو بدون حرف تو اغوش هم بودیم. گرماي اغوشش اوج امنیت و آرامش بود حداقل براي من اينطور شده بود. خدایاا.. یه ادم چقدر میتونه ارام بخش و محکم باشه؟ حسم در نزدیکیش عین تکیه به یه کوه بود. خسته بود... نمیخواستم اذیتش کنم. اروم خودمو عقب کشیدم و نگاش کردم جدي نگاهم میکرد. دلسوزانه گفتم حتما خيلي خسته اي..برو تو اتاق خودت بخواب..نیکول و بچه ها تو اتاق من خوابن.. لبخند خيلي خسته و بیجونی زد و دستشو روي سرم کشید و گفت: نه.. اومدم دوش بگیرم لباس عوض کنم برم.. دستي به صورتش کشید و گفت: حوالی ظهر بايد همه چي براي مراسم آماده باشه... دل گرفته :گفتم حداقل یه ساعت بخواب... در حالیکه کتشو در آورد و گفت خیلی کارا مونده..نمیتونم.. و بیحال رفت تو اتاقش و بعد سرویس و صداي آب اومد.. نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم. دیگه خوابم نمیومد. همونجور گرفته به روبروم خیره شدم که زنگ موبایل جیمین رو شنیدم. از اتاقش بود. ترسیدم بچه ها بیدار شن. سریع بلند شدم رفتم سمت اتاقش. گوشیش کنار کتش رو تخت بود.
گوشیش کنار کتش رو تخت بود. برش داشتم و ساکتش کردم سیو شده بود:;بابا;.. ابرو بالا انداختم.. پدرش؟ اگه بود جواب میداد؟ قطع شد و چند لحظه بعد باز زنگ خورد. همون شماره... تند ساکتش کردم شاید کار مهمي داشته باشه که این وقت صبح زنگ میزنه... به هر حال یه مرد میانساله شاید حالش بده.. دلشوره گرفتم. يعني باید خبرش کنم؟ اخه.. گنگ رفتم سمت حمام. پشت در وایستادم. صداي آب ميومد.. نفسم رو بیرون دادم و با شك ضربه ارومي به در زدم و گفتم: جیمین.. بين صداي اب صداش اومد که گفت: بله.. گوشیت زنگ میزنه... پدرته.. مکثی کرد و گفت بیا تو... لطفاً...
( پارت ۳۳۴ فصل ۳ )
و دستشو روي سرم گذاشت و گفت:چيه؟چي شده؟ اما حرفي نزدم و سفت دستامو دورش حلقه کردم. دستاي سردشو دورم انداخت ومنو محکم به خودش فشرد و اروم گفت: چیزی نیست.. اخ.. گرم زمزمه کردم من اینجام جیمین... اینجام...کنار تو... نفس خيلي عميقي کشید و سرشو روی سرم گذاشت و گرفته زمزمه کرد.اره..تو اینجایی.. با درد به زحمت :گفتم تنهات نمیذارم... پیش من لازم نیست همیشه محكم باشي. ميتوني بهم . منو محکم به سینه اش فشرد و بعد مكثي زمزمه کرد:هيچي نیست.. نفس عمیق کشیدم. بوي سیگار ازش به مشامم میرسید. باز سیگار کشیده بود.. اي خدااا... ریه هاش داغون شد. چشمامو محکم به هم فشردم
.عشق
هر دو بدون حرف تو اغوش هم بودیم. گرماي اغوشش اوج امنیت و آرامش بود حداقل براي من اينطور شده بود. خدایاا.. یه ادم چقدر میتونه ارام بخش و محکم باشه؟ حسم در نزدیکیش عین تکیه به یه کوه بود. خسته بود... نمیخواستم اذیتش کنم. اروم خودمو عقب کشیدم و نگاش کردم جدي نگاهم میکرد. دلسوزانه گفتم حتما خيلي خسته اي..برو تو اتاق خودت بخواب..نیکول و بچه ها تو اتاق من خوابن.. لبخند خيلي خسته و بیجونی زد و دستشو روي سرم کشید و گفت: نه.. اومدم دوش بگیرم لباس عوض کنم برم.. دستي به صورتش کشید و گفت: حوالی ظهر بايد همه چي براي مراسم آماده باشه... دل گرفته :گفتم حداقل یه ساعت بخواب... در حالیکه کتشو در آورد و گفت خیلی کارا مونده..نمیتونم.. و بیحال رفت تو اتاقش و بعد سرویس و صداي آب اومد.. نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم. دیگه خوابم نمیومد. همونجور گرفته به روبروم خیره شدم که زنگ موبایل جیمین رو شنیدم. از اتاقش بود. ترسیدم بچه ها بیدار شن. سریع بلند شدم رفتم سمت اتاقش. گوشیش کنار کتش رو تخت بود.
گوشیش کنار کتش رو تخت بود. برش داشتم و ساکتش کردم سیو شده بود:;بابا;.. ابرو بالا انداختم.. پدرش؟ اگه بود جواب میداد؟ قطع شد و چند لحظه بعد باز زنگ خورد. همون شماره... تند ساکتش کردم شاید کار مهمي داشته باشه که این وقت صبح زنگ میزنه... به هر حال یه مرد میانساله شاید حالش بده.. دلشوره گرفتم. يعني باید خبرش کنم؟ اخه.. گنگ رفتم سمت حمام. پشت در وایستادم. صداي آب ميومد.. نفسم رو بیرون دادم و با شك ضربه ارومي به در زدم و گفتم: جیمین.. بين صداي اب صداش اومد که گفت: بله.. گوشیت زنگ میزنه... پدرته.. مکثی کرد و گفت بیا تو... لطفاً...
- ۶.۲k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط