الماس من
الماس من
پارت ۴۱
باشد تا آخر عمرش محافظت آنها را به عهده میگیرد معامله ای سرد، ولی انسانی بود که قدم اول بازگرداندن آرامش شد. سالها گذشتند تپ تعقیب و گریز محو شد جای آن را صبحانه های تنبل ،یکشنبه قدمهای کودکانی که در حیاط میدوند و صدای خنده داد. ویلا هنوز آن سایه را داشت؛ اما حالا در سایه اش، چراغی کوچک میسوخت که هر شب برمیخاست و خاموش میشد در آغوش دو نفر که خیلی وقت پیش یاد گرفته بودند چگونه با هم بخوابند و از خواب بیدار شوند. یک صبح سردِ ،زمستان صدای ضعیف و خُشخش مانندی از اتاق روبه رو بلند شد - «مامان؟ مامان؟» لیلی از جایش .پرید صندلی را عقب کشید و نگاهش در همان لحظه به جونگکوک افتاد؛ او هنوز روی مبل نشسته بود دست چای خورده اش روی زانویش نگاهش خسته اما بیدار موهایش کمی سفید شده بودند و جای چند زخم باریک روی دستش بود . - یادگاریهای سالهایی که برده بودند جنگیده بودند و بعد ساخته بودند. لیلی لبخندی کهنه و نرم زد و گفت: «می آم، مامان می آد.» قدمهایش سبک ،بود گرچه قلبش هنوز گاهی وقتی به گذشته فکر میکرد یکریز می.تپید پسرک کوچک ملافه،پوش، با چشمهایی که نصف چهرهی پدر را داشتند و نصف شجاعت مادر، دور تخت خواب دوید و خود را در آغوش او فرو برد لیلی دستهای کوچک را بغل کرد و بوی شام قبلی که روی آتش عصر آماده شده بود را حس کرد چیزهایی که همیشه آدمها را سر پا نگه میدارد غذا، خانه و یک نفر که صادقانه دست میگیرد. از پشت سر جونگکوک بلند شد آمد و دستانش را روی شانه های لیلی گذاشت؛ لحنش آرام و بی شیله پیله بود - «دیدی؟ گفتیم یه روزی همین جوری میرسیم. یک زندگی
پارت ۴۱
باشد تا آخر عمرش محافظت آنها را به عهده میگیرد معامله ای سرد، ولی انسانی بود که قدم اول بازگرداندن آرامش شد. سالها گذشتند تپ تعقیب و گریز محو شد جای آن را صبحانه های تنبل ،یکشنبه قدمهای کودکانی که در حیاط میدوند و صدای خنده داد. ویلا هنوز آن سایه را داشت؛ اما حالا در سایه اش، چراغی کوچک میسوخت که هر شب برمیخاست و خاموش میشد در آغوش دو نفر که خیلی وقت پیش یاد گرفته بودند چگونه با هم بخوابند و از خواب بیدار شوند. یک صبح سردِ ،زمستان صدای ضعیف و خُشخش مانندی از اتاق روبه رو بلند شد - «مامان؟ مامان؟» لیلی از جایش .پرید صندلی را عقب کشید و نگاهش در همان لحظه به جونگکوک افتاد؛ او هنوز روی مبل نشسته بود دست چای خورده اش روی زانویش نگاهش خسته اما بیدار موهایش کمی سفید شده بودند و جای چند زخم باریک روی دستش بود . - یادگاریهای سالهایی که برده بودند جنگیده بودند و بعد ساخته بودند. لیلی لبخندی کهنه و نرم زد و گفت: «می آم، مامان می آد.» قدمهایش سبک ،بود گرچه قلبش هنوز گاهی وقتی به گذشته فکر میکرد یکریز می.تپید پسرک کوچک ملافه،پوش، با چشمهایی که نصف چهرهی پدر را داشتند و نصف شجاعت مادر، دور تخت خواب دوید و خود را در آغوش او فرو برد لیلی دستهای کوچک را بغل کرد و بوی شام قبلی که روی آتش عصر آماده شده بود را حس کرد چیزهایی که همیشه آدمها را سر پا نگه میدارد غذا، خانه و یک نفر که صادقانه دست میگیرد. از پشت سر جونگکوک بلند شد آمد و دستانش را روی شانه های لیلی گذاشت؛ لحنش آرام و بی شیله پیله بود - «دیدی؟ گفتیم یه روزی همین جوری میرسیم. یک زندگی
- ۵.۶k
- ۲۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط