پارت یک
#پارت_یک
سه ماهی میشد که خدمتکار تهیونگ بود تهیونگ
همیشه باهاش خوب رفتار میکرد، توی این مدت
عاشقش شده بود مگه میشه عاشق این مرد نشد؟
ولی خب چطور میتونست بهش بگه امکان نداشت تهیونگ ایدل بود و اون یه خدمتکار!
فقط شبا میدیدش ، چند وقتی بود که شبا باهم شام میخوردن اینم به خاطر قلب مهربون تهیونگ بود که اصرار میکرد شام بخوره و بعد بره.
یه شب که از شبای دیگ خسته تر بود قبل از اینکه تهیونگ بیاد خونه روی کاناپه همونطوری که نشسته بود خوابش میگیره.
تهیونگ چند بار زنگ در رو میزنه اما متوجه نمیشه اون با کلید در خونه رو باز میکنه و میاد تو، ا/ت رو میبینه که رو کاناپه خوابش برده.
+اوه اینو ببین چطوری خوابش برده حتما روز سختی براش بوده.
تهیونگ به سمتش میاد موهای که روی صورتش
ریخته بودن رو اروم کنار میزنه و یه پتو میاره روش میکشه بعدش میشینه روی مبل کناری به ا/ت خیره میشه اجزای صورتش رو از نظر میگذرونه ابرو های کشیده، بینی خوش فرمش،لبای برجسته و کوچیکش به نظر تهیونگ اون زیبا ترین دختری بود که تا حالا دیده بود!
بعد چند دقیقه به سمت اشپزخونه میره تا ببینه چی پخته و مشغول چیدن میز غذا میشه. تهیونگ هم توی این مدت عاشقش شده بود ولی خب اعتراف به عشق همیشه جزو سخترین کارای دنیاست، البته موقعیتش هم پیش نمیومده بود که اعتراف کنه.
بعد از نیم ساعت، ا/ت چشماشو باز میکنه و یهو از جاش میپره به ساعت نگاه میکنه:
_هییییییی وای خدا ساعتو نگا! چرا خواب موندم؟!
صدایی بم مردونهای رو از سمت اشپز خونه میشنوه:
+خسته بودی به خاطر همین خواب موندی. خیلی سریع برمیگرده میبینه تهیونگ با یه لبخند شیرین داره نگاش میکنه :
_واااای خدااا ترسوندیم تهیونگ شی شما کی اومدید؟
تهیونگ با لبخندی که به لب داشت:
+چند دقیقه ای میشه که رسیدم.
دست و پاش رو گم میکنه از این بابت که خواب مونده بود خجالت میکشه
_ م... من واقعا متاسفم تهیونگ شی نباید خواب میموندم.
تهیونگ متوجه شرمندگی ا/ت میشه و برای اینکه بحث رو عوض کنه:
+اینا رو ول کن بیا شام بخوریم.
ا/ت به سمت اشپزخونه میره و میبینه که میز خیلی با سلیقه چیده شده.
_اوه تهیونگ شی شما میز چیدید! واای خدااا خیلی احساس شرمندگی میکنم این کار ها وظیفه منه نه شما.
همینطوری که حرف میزد تهیونگ براش صندلی رو عقب میکشه:
+بشین
ا/ت با یه تشکری که شبیه زمزمه بود روی صندلی
میشینه.
توی این مدت ا/ت و تهیونگ با هم دوستای خوبی شده بودن ولی میتونستن عشقشون رو بهم اعتراف کنن؟
برای هر دوشون سخت بود.
همین که اولین قاشق غذا رو تهیونگ توی دهنش
میذاره، ا/ت خیلی سریع ازش میپرسه که غذا خوب شده یا نه، کار هر شبش همین بود بعد اولین قاشق، همیشه نظرشو میپرسید.
+امممم معلومه مثل همیشه عالیه! ... ا/ت تو هر دفعه اینو ازم میپرسی!
بعد از شنیدن جمله دوم تهیونگ، حالت چهره اش
عوض میشه و یکم ناراحت میشه.
_اوه ببخشید اگه ناراحت میشید دیگ نمیپرسم.
تهیونگ متوجه چهره ی ناراحتش میشه و لب میزنه:
سه ماهی میشد که خدمتکار تهیونگ بود تهیونگ
همیشه باهاش خوب رفتار میکرد، توی این مدت
عاشقش شده بود مگه میشه عاشق این مرد نشد؟
ولی خب چطور میتونست بهش بگه امکان نداشت تهیونگ ایدل بود و اون یه خدمتکار!
فقط شبا میدیدش ، چند وقتی بود که شبا باهم شام میخوردن اینم به خاطر قلب مهربون تهیونگ بود که اصرار میکرد شام بخوره و بعد بره.
یه شب که از شبای دیگ خسته تر بود قبل از اینکه تهیونگ بیاد خونه روی کاناپه همونطوری که نشسته بود خوابش میگیره.
تهیونگ چند بار زنگ در رو میزنه اما متوجه نمیشه اون با کلید در خونه رو باز میکنه و میاد تو، ا/ت رو میبینه که رو کاناپه خوابش برده.
+اوه اینو ببین چطوری خوابش برده حتما روز سختی براش بوده.
تهیونگ به سمتش میاد موهای که روی صورتش
ریخته بودن رو اروم کنار میزنه و یه پتو میاره روش میکشه بعدش میشینه روی مبل کناری به ا/ت خیره میشه اجزای صورتش رو از نظر میگذرونه ابرو های کشیده، بینی خوش فرمش،لبای برجسته و کوچیکش به نظر تهیونگ اون زیبا ترین دختری بود که تا حالا دیده بود!
بعد چند دقیقه به سمت اشپزخونه میره تا ببینه چی پخته و مشغول چیدن میز غذا میشه. تهیونگ هم توی این مدت عاشقش شده بود ولی خب اعتراف به عشق همیشه جزو سخترین کارای دنیاست، البته موقعیتش هم پیش نمیومده بود که اعتراف کنه.
بعد از نیم ساعت، ا/ت چشماشو باز میکنه و یهو از جاش میپره به ساعت نگاه میکنه:
_هییییییی وای خدا ساعتو نگا! چرا خواب موندم؟!
صدایی بم مردونهای رو از سمت اشپز خونه میشنوه:
+خسته بودی به خاطر همین خواب موندی. خیلی سریع برمیگرده میبینه تهیونگ با یه لبخند شیرین داره نگاش میکنه :
_واااای خدااا ترسوندیم تهیونگ شی شما کی اومدید؟
تهیونگ با لبخندی که به لب داشت:
+چند دقیقه ای میشه که رسیدم.
دست و پاش رو گم میکنه از این بابت که خواب مونده بود خجالت میکشه
_ م... من واقعا متاسفم تهیونگ شی نباید خواب میموندم.
تهیونگ متوجه شرمندگی ا/ت میشه و برای اینکه بحث رو عوض کنه:
+اینا رو ول کن بیا شام بخوریم.
ا/ت به سمت اشپزخونه میره و میبینه که میز خیلی با سلیقه چیده شده.
_اوه تهیونگ شی شما میز چیدید! واای خدااا خیلی احساس شرمندگی میکنم این کار ها وظیفه منه نه شما.
همینطوری که حرف میزد تهیونگ براش صندلی رو عقب میکشه:
+بشین
ا/ت با یه تشکری که شبیه زمزمه بود روی صندلی
میشینه.
توی این مدت ا/ت و تهیونگ با هم دوستای خوبی شده بودن ولی میتونستن عشقشون رو بهم اعتراف کنن؟
برای هر دوشون سخت بود.
همین که اولین قاشق غذا رو تهیونگ توی دهنش
میذاره، ا/ت خیلی سریع ازش میپرسه که غذا خوب شده یا نه، کار هر شبش همین بود بعد اولین قاشق، همیشه نظرشو میپرسید.
+امممم معلومه مثل همیشه عالیه! ... ا/ت تو هر دفعه اینو ازم میپرسی!
بعد از شنیدن جمله دوم تهیونگ، حالت چهره اش
عوض میشه و یکم ناراحت میشه.
_اوه ببخشید اگه ناراحت میشید دیگ نمیپرسم.
تهیونگ متوجه چهره ی ناراحتش میشه و لب میزنه:
۱۱.۷k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.