ادامه
ادامه...
دستشو گرفت و آروم کشید که باعث شد بیوفته تو بغل جیمین. اول با شُک به هم نگاه میکردن ولی بعد 1 دقیقه با درک موقعیت از هم آروم جدا شدن.
_اگه اینو به آموزش و پردرش نشون ندم مین ییونگی نیستم... فهمیدی؟!
صفحه گوشیشه به مدیر نشون داد و با بچه هت سمت آموزش پر ورش رفت رئیس اونجا آقای هوانگ به سمت یونگی و بچه اومدن و گفت: مشکلتون چی بود؟!
_این.
گوشیشو نشون داد صدا رو تا ته بالا برد وقتی هوانگ همه چی رو شنید به لی زنگ زد و گفت به تینجا حدکت کن و اخراجش کرد مدیر فعلی یونگی بود. به خاطر اون اتفاقات زود تر تعطیل شدن. جیمین به سمت خونه خسته کنندشون حرکت کرد.
که صدای بوق ماشین اومد.
_پارک جیمین بیا میرسونمت.
+مرسی استاد خودم میرم
_بپر بالا فک کنم هم مسیریم.
با اصرار بیش از حدش سوار ماشین شد...
+اینو بپیچید چپ.
کوچه رو به سمت چپ پیچید.
باااخره به خونه جیمین رسیدن. یونگی جلوی یه عمارت پارک کرد.
+مرسی استاد من باید برم...
داشت از ماشین پیاده میشد که برگشت سمت یونگی و گفت
+راستی... بابت امروز شرمندتونم... خودم میتونستم جوابشو بدم وای.. بازم مرسی.
کولشو برداشت و از ماشین پیاده شد زنگ خونه رو زد که بادیگارد براش در رو باز کرد و به داخل خونه رفت کفشش رو با دمپایی عوض کرد.
م.ج. کما بودی جیمینا؟!
+سلام(بی حال و سرد)
وارد اتاقش شد و خودشو روی تخت پرت کرد
.
بچه ها فردا صبح کلاس دارم دیگه باید برم بخوابم شرمنده..
دستشو گرفت و آروم کشید که باعث شد بیوفته تو بغل جیمین. اول با شُک به هم نگاه میکردن ولی بعد 1 دقیقه با درک موقعیت از هم آروم جدا شدن.
_اگه اینو به آموزش و پردرش نشون ندم مین ییونگی نیستم... فهمیدی؟!
صفحه گوشیشه به مدیر نشون داد و با بچه هت سمت آموزش پر ورش رفت رئیس اونجا آقای هوانگ به سمت یونگی و بچه اومدن و گفت: مشکلتون چی بود؟!
_این.
گوشیشو نشون داد صدا رو تا ته بالا برد وقتی هوانگ همه چی رو شنید به لی زنگ زد و گفت به تینجا حدکت کن و اخراجش کرد مدیر فعلی یونگی بود. به خاطر اون اتفاقات زود تر تعطیل شدن. جیمین به سمت خونه خسته کنندشون حرکت کرد.
که صدای بوق ماشین اومد.
_پارک جیمین بیا میرسونمت.
+مرسی استاد خودم میرم
_بپر بالا فک کنم هم مسیریم.
با اصرار بیش از حدش سوار ماشین شد...
+اینو بپیچید چپ.
کوچه رو به سمت چپ پیچید.
باااخره به خونه جیمین رسیدن. یونگی جلوی یه عمارت پارک کرد.
+مرسی استاد من باید برم...
داشت از ماشین پیاده میشد که برگشت سمت یونگی و گفت
+راستی... بابت امروز شرمندتونم... خودم میتونستم جوابشو بدم وای.. بازم مرسی.
کولشو برداشت و از ماشین پیاده شد زنگ خونه رو زد که بادیگارد براش در رو باز کرد و به داخل خونه رفت کفشش رو با دمپایی عوض کرد.
م.ج. کما بودی جیمینا؟!
+سلام(بی حال و سرد)
وارد اتاقش شد و خودشو روی تخت پرت کرد
.
بچه ها فردا صبح کلاس دارم دیگه باید برم بخوابم شرمنده..
- ۴.۱k
- ۳۱ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط