مرادرآغوش بگیر!
مرادرآغوشبگیر!
Part Eight(8)
.
.
نامجون مدام یه چیزو تکرار میکرد...
_ نه! بزار توضیح بدم!
قبل از اینکه بفهمم به انتهای تخت رسیدم و تعادلمو از دست دادم. نامجون خودشو پرت کرد و با یه دست منو گرفت و دست دیگشو رو تخت گذاشت تا نیوفته روم.
_ بی کله!
نگاه عصبیش یهو به یه نگاه خمار تبدیل شد. لبخند زد. بلندم کرد و به تاج تخت تکیه داد. کنارم تکیه داد. در سکوت به هم زل زده بودیم تا اینکه اون شروع کرد.
_ داشا...
_ بله؟
به صورتم نزدیک شد...
_ میخوام بعد تموم این مدت یه چیز رو بهت بگم...
کنجکاوم بدونم. نگاهم اینو بیان میکرد.
جلوتر اومد حالا بین صورتمون فقط چند سانت فاصله وجود داره.
_ تو... تو تنها یاقوت قلبم تو تموم این سالها بودی و هستی...
تعجب میکنم... امیدوارم منظورش اونچیزی که فکر میکنم نباشه...
_ بهتره بگم میخوام بانوی عمارتم باشی!
این حرف نظریَمو تایید میکرد. دشتاشو تو موهام فرو بردو موهای لختمو از صورتم کنار زد. به لبام نگاه کرد. دستاشو رو صورتم قاب گرفت... آروم آروم به صورتم نزدیک شد...
_ نام...
حتی نمیزاره حرفم تموم شه و چند لحظه بعد لب پایینم با مکش او لای لباش قرار گرفت... مقاومت میکنم تا همراهیش نکنم اما احساسم بر منطقم غلبه کرد... دستام رو دور گردنش حلقه کردم، چشمامو بستم و مشتاق تر از چیزی که تصور میکردم همراهی کردم...
بعد مدتی دست کشید... با دستام که دور گردنش بود بغلش کردم و زمزمه کردم...
_ مرا در آغوش بگیر!
.
.
خب تمامممممم
چطور بود؟
بعدی از کوک باشه هوسوک؟
تو مال کوک هردو میمیرن اما تو فصل دوش که هنو ننوشتم زنده میشن اما تو مال هوسوک همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه...
حالا کدوم؟؟؟
Part Eight(8)
.
.
نامجون مدام یه چیزو تکرار میکرد...
_ نه! بزار توضیح بدم!
قبل از اینکه بفهمم به انتهای تخت رسیدم و تعادلمو از دست دادم. نامجون خودشو پرت کرد و با یه دست منو گرفت و دست دیگشو رو تخت گذاشت تا نیوفته روم.
_ بی کله!
نگاه عصبیش یهو به یه نگاه خمار تبدیل شد. لبخند زد. بلندم کرد و به تاج تخت تکیه داد. کنارم تکیه داد. در سکوت به هم زل زده بودیم تا اینکه اون شروع کرد.
_ داشا...
_ بله؟
به صورتم نزدیک شد...
_ میخوام بعد تموم این مدت یه چیز رو بهت بگم...
کنجکاوم بدونم. نگاهم اینو بیان میکرد.
جلوتر اومد حالا بین صورتمون فقط چند سانت فاصله وجود داره.
_ تو... تو تنها یاقوت قلبم تو تموم این سالها بودی و هستی...
تعجب میکنم... امیدوارم منظورش اونچیزی که فکر میکنم نباشه...
_ بهتره بگم میخوام بانوی عمارتم باشی!
این حرف نظریَمو تایید میکرد. دشتاشو تو موهام فرو بردو موهای لختمو از صورتم کنار زد. به لبام نگاه کرد. دستاشو رو صورتم قاب گرفت... آروم آروم به صورتم نزدیک شد...
_ نام...
حتی نمیزاره حرفم تموم شه و چند لحظه بعد لب پایینم با مکش او لای لباش قرار گرفت... مقاومت میکنم تا همراهیش نکنم اما احساسم بر منطقم غلبه کرد... دستام رو دور گردنش حلقه کردم، چشمامو بستم و مشتاق تر از چیزی که تصور میکردم همراهی کردم...
بعد مدتی دست کشید... با دستام که دور گردنش بود بغلش کردم و زمزمه کردم...
_ مرا در آغوش بگیر!
.
.
خب تمامممممم
چطور بود؟
بعدی از کوک باشه هوسوک؟
تو مال کوک هردو میمیرن اما تو فصل دوش که هنو ننوشتم زنده میشن اما تو مال هوسوک همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه...
حالا کدوم؟؟؟
۵.۳k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.