رمان شخص سوم پارت ۱۸
بعد از تموم شدن کارت منتظر موندی تا بچه ها برن بعدش خودت بری... تقریبا همه رفته بودن و چنتا بچه و آرا مونده بودن...چن دقیقه بعد داشتی با گوشیت ور میرفتی که کوک رو توی چارچوب در دیدی...ناخداگاه استرس گرفتی...آرا رو صدا زدی...
ماری« ارااا!..بیا بابات اومده»
آرا سریع از اتاق بازی اومد بیرون اومد بیرون
یکم بدو بدو کرد سمت کوک که یهو وایساد!...برگشت سمتت و با یه لبخند کیوت بغلت کرد...کوک با این حرکت آرا که تو رو به کوک ترجیح داده فهمید که بهت نیاز داره...و همینطور آرا واقعا دوست داشت...
تو هم متقابلاً بغلش کردی و با لبخند گفتی!
ماری« بلاخره بابات اومد...»
لبخندی زد و دستتو گرفت و به سمت کوک کشوندت...
ارا« خببب...بریم»
کوک که دستپاچه شده بود گفت
ارا« ما باید خودمون بریم...خانم ماری میره خونه خودش»
ارا« نههههه...باید با ما بیااااد»
کوک« آرا نمیشه بیا بریم»
دست آرا رو کشید و خواست ببره که آرا دستشو از دست کوک کشید و نشست روی زمین...و با گریه گفت
ارا« نهههههه...هق...باید...با خانم ماری بریم خونهههههههههههه»
کوک دستی به موهاش کشید و خواست آرا رو بغل کنه که گفتی
ماری« مشکلی نیست...بیاین خونه من»
کوک« ن..نه...چند وقته خونه خودمون نبودیم»
آرا که حرف تورو شنیده بود گفت...
ارا« خب با خانم ماری میریم خونه»
و با پشت دستاش اشکاشو پاک کرد...
کوک با خجالت گفت..
کوک« اممم...م...مشکلی نداری؟»
لبخند مهربونی زدی و گفتی
ماری« اینکه آرا خوشحال باشه بهترین اتفاق دنیاس»
و اونجا بود که وابستگی خودتو نسبت به آرا فهمیدی...و همینطور میتونستی که چی باید در جواب اعتراف کوک بدی...
لبخندی زدی و دست آرا رو گرفتی...
...
آرا با خوشحالی دستت رو گرفته بود و داخل خونه میکشوندت که همه جا رو نشونت بده...
ارا« اینجا حمامه...این اتاقم که کناره انباریه!»
ماری« بله استاد...یادم میمونه»
و همزمان خنده ای کردین...
ماری« آرا!...موقع ناهاره....نظرت چیه سوشی با جاجانگمیون درست کنیم؟»
ارا« هووووو...عالیه»
و با هم به سمت آشپز خونه رفتین...
کوک« عامم...دارین چیکار میکنین؟»
ارا« میخام با خانم ماری غذا درست کنییییییم»
...
ماری« خبببب...به نظرت چطور شده؟»
ارا« مطمئنم عالیه!»
ماری« برو باباتو صدا بزن»
ارا« باشهههه»
خب مشکلش چیه اگه آرا تورو مامان صدا بزنه؟
چی میشه اگه کنار کوک انقد معذب نبودی و راحت حرف دلتو میزدی؟
هوفی کشیدی و به سمت میز ناهار خوری رفتی...
ارا« خانم ماری بیا چشمای بابا رو بگیر تا نبینه...من دستم نمیرسه!»
انقد استرس گرفته بودی که لحظه به لحظه گر میکردی...رفتی و با خنده مصنوعی گفتی
ماری« لازم نیست»
ارا« نههه...این اولین غذای ماعه»
ماری«هوووف»
و نا چار دستاتو روی چشماش گذاشتی... واضح میتونستی گرمای بدنشو که ثانیه به ثانیه بیشترمیشد حس کنی
ماری« ارااا!..بیا بابات اومده»
آرا سریع از اتاق بازی اومد بیرون اومد بیرون
یکم بدو بدو کرد سمت کوک که یهو وایساد!...برگشت سمتت و با یه لبخند کیوت بغلت کرد...کوک با این حرکت آرا که تو رو به کوک ترجیح داده فهمید که بهت نیاز داره...و همینطور آرا واقعا دوست داشت...
تو هم متقابلاً بغلش کردی و با لبخند گفتی!
ماری« بلاخره بابات اومد...»
لبخندی زد و دستتو گرفت و به سمت کوک کشوندت...
ارا« خببب...بریم»
کوک که دستپاچه شده بود گفت
ارا« ما باید خودمون بریم...خانم ماری میره خونه خودش»
ارا« نههههه...باید با ما بیااااد»
کوک« آرا نمیشه بیا بریم»
دست آرا رو کشید و خواست ببره که آرا دستشو از دست کوک کشید و نشست روی زمین...و با گریه گفت
ارا« نهههههه...هق...باید...با خانم ماری بریم خونهههههههههههه»
کوک دستی به موهاش کشید و خواست آرا رو بغل کنه که گفتی
ماری« مشکلی نیست...بیاین خونه من»
کوک« ن..نه...چند وقته خونه خودمون نبودیم»
آرا که حرف تورو شنیده بود گفت...
ارا« خب با خانم ماری میریم خونه»
و با پشت دستاش اشکاشو پاک کرد...
کوک با خجالت گفت..
کوک« اممم...م...مشکلی نداری؟»
لبخند مهربونی زدی و گفتی
ماری« اینکه آرا خوشحال باشه بهترین اتفاق دنیاس»
و اونجا بود که وابستگی خودتو نسبت به آرا فهمیدی...و همینطور میتونستی که چی باید در جواب اعتراف کوک بدی...
لبخندی زدی و دست آرا رو گرفتی...
...
آرا با خوشحالی دستت رو گرفته بود و داخل خونه میکشوندت که همه جا رو نشونت بده...
ارا« اینجا حمامه...این اتاقم که کناره انباریه!»
ماری« بله استاد...یادم میمونه»
و همزمان خنده ای کردین...
ماری« آرا!...موقع ناهاره....نظرت چیه سوشی با جاجانگمیون درست کنیم؟»
ارا« هووووو...عالیه»
و با هم به سمت آشپز خونه رفتین...
کوک« عامم...دارین چیکار میکنین؟»
ارا« میخام با خانم ماری غذا درست کنییییییم»
...
ماری« خبببب...به نظرت چطور شده؟»
ارا« مطمئنم عالیه!»
ماری« برو باباتو صدا بزن»
ارا« باشهههه»
خب مشکلش چیه اگه آرا تورو مامان صدا بزنه؟
چی میشه اگه کنار کوک انقد معذب نبودی و راحت حرف دلتو میزدی؟
هوفی کشیدی و به سمت میز ناهار خوری رفتی...
ارا« خانم ماری بیا چشمای بابا رو بگیر تا نبینه...من دستم نمیرسه!»
انقد استرس گرفته بودی که لحظه به لحظه گر میکردی...رفتی و با خنده مصنوعی گفتی
ماری« لازم نیست»
ارا« نههه...این اولین غذای ماعه»
ماری«هوووف»
و نا چار دستاتو روی چشماش گذاشتی... واضح میتونستی گرمای بدنشو که ثانیه به ثانیه بیشترمیشد حس کنی
۴۹.۲k
۱۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.