کیمیاگر
#کیمیاگر
#قسمت_پنجم
🔵 آداب سخن گفتن با بزرگان را هنوز نمی دانی. حقت بود بگذارم در سیاه چال آداب دان شوی!
⭐️ یونس گفت:
🟤 آموختم جناب وزیر! آموختم که اگر تحفه ای برای وزیر داشتیم یا خبری مهم، هرگز به سمتش نرویم تا خود ایشان با دانش غیبی یا از طریق جنیان دربار متوجه شود.
✨ سلیم لبش را گاز گرفت و رو به یونس گفت:
🟣 از بخشش کریمانه ی وزیر سپاس گزار باش!
✨ یحیی لبخندی زد و رو به یونس گفت:
🔵 خوب آموختی. بگو ببینم حرفت چه بود که سر راه ما سبز شدی؟
🟤 باید شما را با کسی آشنا کنم.
🔵 همین؟ لابد دانشمندی ناشناخته در آستینت داری که نتوانسته ام او را بشناسم.
🟤 دختری در بغداد هست که خلیفه باید او را ببیند.
⭐️ یحیی مثل این که برق گرفته باشدش، از جا پرید و نگاهی به سلیم انداخت و بعد رو کرد به یونس و گفت:
🔵 همین؟ وقت مرا گرفتی که بگویی کنیزی برای فروش داری؟
✨ اشاره کرد به گماشتگان و گفت:
🔵 این دیوانه را بیندازید توی همان سیاه چالی که بود.
✨ راه افتاد که برود. سلیم نگاه خشم آلودی به یونس کرد و دوید دنبال وزیر.
✨ وزیر همان طور که می رفت، گفت:
🔵 آن قدر شلاقش بزنید که هوشیار بشود.
✨ گماشتگان پیش آمدند و زیر بغل های یونس را گرفتند.
⭐️ سلیم مستأصل و حیران مانده بود که چه بگوید. رو کرد به یحیی و گفت:
🟣 جناب وزیر! این فامیل ما...
✨ یونس پرید میان حرف او و خطاب به وزیر گفت:
🟤 یعنی به من می آید که مست یا از دیوانگان باشم و خواسته باشم حرف بیهوده بزنم؟
🔵 دست و بال خلیفه که هیچ، لای همین درختان بیت الحکمه هم پر است از کنیزان زیبارو.
🔵 آن وقت تو آمده ای این جا کنیز به ما بفروشی؟
✨ یونس در حالی که می خواست خودش را از دست نگهبانان رها کند، گفت:
🟤 نه جناب وزیر! این کنیز از جنس آنان که دیده ای، نیست. باید ببینی. فضل و دانش او رقیب ندارد.
#قسمت_پنجم
🔵 آداب سخن گفتن با بزرگان را هنوز نمی دانی. حقت بود بگذارم در سیاه چال آداب دان شوی!
⭐️ یونس گفت:
🟤 آموختم جناب وزیر! آموختم که اگر تحفه ای برای وزیر داشتیم یا خبری مهم، هرگز به سمتش نرویم تا خود ایشان با دانش غیبی یا از طریق جنیان دربار متوجه شود.
✨ سلیم لبش را گاز گرفت و رو به یونس گفت:
🟣 از بخشش کریمانه ی وزیر سپاس گزار باش!
✨ یحیی لبخندی زد و رو به یونس گفت:
🔵 خوب آموختی. بگو ببینم حرفت چه بود که سر راه ما سبز شدی؟
🟤 باید شما را با کسی آشنا کنم.
🔵 همین؟ لابد دانشمندی ناشناخته در آستینت داری که نتوانسته ام او را بشناسم.
🟤 دختری در بغداد هست که خلیفه باید او را ببیند.
⭐️ یحیی مثل این که برق گرفته باشدش، از جا پرید و نگاهی به سلیم انداخت و بعد رو کرد به یونس و گفت:
🔵 همین؟ وقت مرا گرفتی که بگویی کنیزی برای فروش داری؟
✨ اشاره کرد به گماشتگان و گفت:
🔵 این دیوانه را بیندازید توی همان سیاه چالی که بود.
✨ راه افتاد که برود. سلیم نگاه خشم آلودی به یونس کرد و دوید دنبال وزیر.
✨ وزیر همان طور که می رفت، گفت:
🔵 آن قدر شلاقش بزنید که هوشیار بشود.
✨ گماشتگان پیش آمدند و زیر بغل های یونس را گرفتند.
⭐️ سلیم مستأصل و حیران مانده بود که چه بگوید. رو کرد به یحیی و گفت:
🟣 جناب وزیر! این فامیل ما...
✨ یونس پرید میان حرف او و خطاب به وزیر گفت:
🟤 یعنی به من می آید که مست یا از دیوانگان باشم و خواسته باشم حرف بیهوده بزنم؟
🔵 دست و بال خلیفه که هیچ، لای همین درختان بیت الحکمه هم پر است از کنیزان زیبارو.
🔵 آن وقت تو آمده ای این جا کنیز به ما بفروشی؟
✨ یونس در حالی که می خواست خودش را از دست نگهبانان رها کند، گفت:
🟤 نه جناب وزیر! این کنیز از جنس آنان که دیده ای، نیست. باید ببینی. فضل و دانش او رقیب ندارد.
۲.۷k
۱۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.