های بیبی
های بیبی.....¡♡
خش اومدی ب پیجم...¡♡
نام رمان:نَبِضِ شَبِّ
رئیسش حتما پولداره که بادیگارد داره بس چرا از بابای من پول میخاست حتما بابا باز قمار کرده و یاخته مامانم رنگش پریده بود بادیگارد گفت:ساکت شو به رئیس زنگ بزنم ،زنگ زد نفهمیدم چی میگفت ولی فهمیدم گفت به جای پول یه چیز دیگه رو میبرن من عین اینایی که سینمایی میدیدن نگاه میکردم که بادیگارد به بابام گفت:رئیس دستور داد یا پول و یا پاهات که قطع میکنیم و برای رئیس میبریم ،مامانم افتاد زمین گریه کرد میزد سرش میگفت بدبختمون کردی آبجیم سعی داشت مامانمو آروم کنه بادیگارده پرید و دست بابام رو گرفت میخاستم ببرنش من بدو بدو رفتم جلو گفتم:آقا...اقا...خواهش میکنم ولش کنید...اقا لطفا،جلوش رو گرفته بودم نمیذاشتم ببره که پرتم که و من افتادم زمین گوشی بادیگارد زنگ خورد گفت:اقا میخام بیارمش ولی دخترش پیچیده به دست پام ،نمیدونم چی گفت رئیسش که بابام رو ول کردن تو گوش بابام یه چیزی گفت که بابام رنگش رید هی تمنا میکرد که اینکار رو نکنه من از درد نمیدونستم چیکار کنم نفسم بند اومده بود به بازوم نگاه کردم چون چادرم کنا رفته بود و تاپ تنم بود بازوم داشت خون میومد نگاه کردم دیدم به لبه ی آهن کشیده شده خیلی زیاد خون میومد سریع پاشدم که برم جلوشون بگیرم ولی چشمام سیاهی رفت و آخرین چیزی که شنیدم صدای بابا بود گفت:خواهش میکنم ستاره ی منو از من نگیرید و بعد سیاهی مطلق..............
خش اومدی ب پیجم...¡♡
نام رمان:نَبِضِ شَبِّ
رئیسش حتما پولداره که بادیگارد داره بس چرا از بابای من پول میخاست حتما بابا باز قمار کرده و یاخته مامانم رنگش پریده بود بادیگارد گفت:ساکت شو به رئیس زنگ بزنم ،زنگ زد نفهمیدم چی میگفت ولی فهمیدم گفت به جای پول یه چیز دیگه رو میبرن من عین اینایی که سینمایی میدیدن نگاه میکردم که بادیگارد به بابام گفت:رئیس دستور داد یا پول و یا پاهات که قطع میکنیم و برای رئیس میبریم ،مامانم افتاد زمین گریه کرد میزد سرش میگفت بدبختمون کردی آبجیم سعی داشت مامانمو آروم کنه بادیگارده پرید و دست بابام رو گرفت میخاستم ببرنش من بدو بدو رفتم جلو گفتم:آقا...اقا...خواهش میکنم ولش کنید...اقا لطفا،جلوش رو گرفته بودم نمیذاشتم ببره که پرتم که و من افتادم زمین گوشی بادیگارد زنگ خورد گفت:اقا میخام بیارمش ولی دخترش پیچیده به دست پام ،نمیدونم چی گفت رئیسش که بابام رو ول کردن تو گوش بابام یه چیزی گفت که بابام رنگش رید هی تمنا میکرد که اینکار رو نکنه من از درد نمیدونستم چیکار کنم نفسم بند اومده بود به بازوم نگاه کردم چون چادرم کنا رفته بود و تاپ تنم بود بازوم داشت خون میومد نگاه کردم دیدم به لبه ی آهن کشیده شده خیلی زیاد خون میومد سریع پاشدم که برم جلوشون بگیرم ولی چشمام سیاهی رفت و آخرین چیزی که شنیدم صدای بابا بود گفت:خواهش میکنم ستاره ی منو از من نگیرید و بعد سیاهی مطلق..............
- ۵۹۴
- ۰۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط