مرا بگذار

مرا بگذار
به خویشتن بگذار
من و تلاطم دریا
تو و صلابت سنگ
من و شکوه تو
ای پرشکوه خشم آهنگ
من و سکوت و صبوری؟
من و تحمل دوری؟
مگر چه بود محبت
که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق؟
من از هجوم هجاهای عشق می ترسم
امید بی ثمری خانه در دلم کرده ست
به دشت و باغ و بیابان
به برگ برگ درختان
و روح سبز گیاهان
گر از کمند تو دل رَست
دوباره آورم ایمان
که عشق بیهوده ست
مرا به خود بگذار
مرا به خاک سپار
کسی؟
نه هیچ کسی را دگر نمی خواهم
خوشا صفای صبوحی
صدای نوشانوش
زه جمله می خواران
خوشا شرار شراب و ترنم باران
گلی برای کبوتر
گلی برای بهاران
گلی برای کسی که مرا به خود می خواند زِ پشت نی زاران



.
دیدگاه ها (۵)

نه بهاریو نه یاری دیگرحیفاما من و تودور از هم می پوسیمغمم از...

تنها تورا ستودمآنسان ستودمت که بدانند مردمانمحبوب من به سان ...

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفتسال هاست که از د...

روزی اگر سراغ من آمد به او بگومن می شناختم او رانام تو را هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط