در آغوش شیطان

"در آغوش شیطان"

---

Chapter: 1
Part: 16

ویو لیلیت سوان

شب بود. باد لای موهام می‌پیچید، مارها دورم حلقه زده بودن، و من روی سنگی کنار رود نشسته بودم.
جنگل آروم بود، ولی قلبم نه.

چند شب بود که حس عجیبی داشتم.
انگار یه نیروی جدید وارد جنگل شده.
نه از جنس طبیعت، نه از جنس نور.
یه چیز تاریک، یه چیز تشنه.

مارها بی‌قرار بودن.
یکی‌شون به سمتم خزید، سرشو بالا گرفت، و با زبونش هوا رو چشید.

لیلیت: حسش کردی؟
مار: ... (بی‌صدا، ولی لرزان)

بلند شدم. پا برهنه، آروم، رفتم سمت مرکز جنگل.
اونجا، رد قدم‌هایی بود که مال من نبود.
سنگ‌ها جابه‌جا شده بودن.
شاخه‌ها شکسته بودن.

کسی اینجا بوده.
کسی که از تاریکی اومده.
و من باید بفهمم کیه.

چشم‌هامو بستم.
با خاک حرف زدم.
با باد زمزمه کردم.
و یه اسم توی ذهنم پیچید...

جونکوک.
دیدگاه ها (۱)

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 17ویو لیلیت سوانجونکوک؟...

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 18ویو لیلیت سوانصبح شد....

جواهر بخشه ای فضولای کلاس🤣

جوجه فیلیکسس🐣🐣🐣🐤🐤

"در آغوش شیطان" ---Chapter: ۱ Part: 5لیلیت سوان همیشه تنها ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط