پارت ۳۳
#پارت_۳۳
دستپخت بدی نداشتم....برعکس....همه فامیل از دستپختم تعریف میکردن....به مامانم رفتم دیگه...
هههه گفتم مامان....یادم رفته بود بهش زنگ بزنم..
به غذا یه نگاه کردم و بدو رفتم تو اتاق تا زنگی بهش بزنم...
-الو...
با شنیدن صداش بغضم گرفت...چقدر دلم براش تنگ شده بود
-سلام مامان جونم..
-سلام عزیز دلم خوبی...بابات خوبه؟؟
-ممنون منم خوبم...راستییی بابا بهوش اومده!!
-واقعا...خدایا شکرت..خدا خودش کمکمون کرد...الان حالش چطوره..؟ کنارشی؟؟گوشی رو بده بهش..
-امم...چیزه..من الان پیشش نیستم...بیرونم...خودتون فردا میاید میبینینش...درسته؟؟
-اره دخترم...این داداشت منو کچل کرد...بزار ببینم چیکار داره.
-باشه..سلام برسون و از طرف من لپشو بکش..مطمئنم الان میگه مگه من بچم!!
-اره حتما...کاری نداری گلکم..؟
-نه مادر جان...فعلا.
-خدانگهدار.
وقتی قطع کردم...نفسی کشیدم...چطور بهشون بگم من اینکارو کردم....مطمئنم اگه از قبل میگفتم قبول نمیکردن...خدایا خودت بهم کمک کن..
تصمیم گرفتم برم و حموم کنمـ....فک کنم چرک شدم..
در حموم رو باز کردم...الان انتظار یه وان داشتم...
ولی فک کنم چون اتاق من کوچیکه وان نداره..
یه دوش ربع ساعته.گرفتم..حال اومدم...حوصله سشوار کشیدن نداشتم..برا همین روسری رو مرتب دور موهام پیچوندم...جوری که حجابم هم خوب بود...
جلو اینه به خودم نگاه کردم...یه لباس مردونه تا یکم بالای زانوم...شلوار ورزشی سورمه ای...خوب بود..
به ماکارونی یه سر زدم...تقریبا اماده بود...
صدای درو فهمیدم....پس اومد.. #حقیقت_رویایی💗
لایک و نظر فراموش نشه⚡ 🌙 ⭐
دستپخت بدی نداشتم....برعکس....همه فامیل از دستپختم تعریف میکردن....به مامانم رفتم دیگه...
هههه گفتم مامان....یادم رفته بود بهش زنگ بزنم..
به غذا یه نگاه کردم و بدو رفتم تو اتاق تا زنگی بهش بزنم...
-الو...
با شنیدن صداش بغضم گرفت...چقدر دلم براش تنگ شده بود
-سلام مامان جونم..
-سلام عزیز دلم خوبی...بابات خوبه؟؟
-ممنون منم خوبم...راستییی بابا بهوش اومده!!
-واقعا...خدایا شکرت..خدا خودش کمکمون کرد...الان حالش چطوره..؟ کنارشی؟؟گوشی رو بده بهش..
-امم...چیزه..من الان پیشش نیستم...بیرونم...خودتون فردا میاید میبینینش...درسته؟؟
-اره دخترم...این داداشت منو کچل کرد...بزار ببینم چیکار داره.
-باشه..سلام برسون و از طرف من لپشو بکش..مطمئنم الان میگه مگه من بچم!!
-اره حتما...کاری نداری گلکم..؟
-نه مادر جان...فعلا.
-خدانگهدار.
وقتی قطع کردم...نفسی کشیدم...چطور بهشون بگم من اینکارو کردم....مطمئنم اگه از قبل میگفتم قبول نمیکردن...خدایا خودت بهم کمک کن..
تصمیم گرفتم برم و حموم کنمـ....فک کنم چرک شدم..
در حموم رو باز کردم...الان انتظار یه وان داشتم...
ولی فک کنم چون اتاق من کوچیکه وان نداره..
یه دوش ربع ساعته.گرفتم..حال اومدم...حوصله سشوار کشیدن نداشتم..برا همین روسری رو مرتب دور موهام پیچوندم...جوری که حجابم هم خوب بود...
جلو اینه به خودم نگاه کردم...یه لباس مردونه تا یکم بالای زانوم...شلوار ورزشی سورمه ای...خوب بود..
به ماکارونی یه سر زدم...تقریبا اماده بود...
صدای درو فهمیدم....پس اومد.. #حقیقت_رویایی💗
لایک و نظر فراموش نشه⚡ 🌙 ⭐
۵۷.۲k
۳۰ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.