حال آدم که دست خودش نیست

حال آدم که دست خودش نیست...

عکسی می بیند ...

ترانه ای می شنود ...

خطی می خواند ...

اصلن هیچی هم نشده ...

یکهو دلش ریش می شود ...

حالا بیا وُ درستش کن ...

آدمِ دلگیر منطق سرش نمی شود ...

برای آن ها که رفته اند ...

آن ها که نیستند , می گرید ...

دلتنگ می شود ...

حتی برای آنها که هنوز نیامده اند ...

دل که بلرزد ...

دیگر هیچ چیز ...

سرِ جای درستش نیست ...

این وقت ها ...

انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای ...

تا مجال عبور پیدا کنی ...

هم صبوری می خواهد هم آرامش ...

که هیچکدام نیست ...

آدم تصادف می کند ...

با یک اتوبوس خاطره های مست ...
دیدگاه ها (۱۶)

من شبیه کوهم امّا از وسط تا خورده ام ...تو تصوّر می کنی چوب...

دل که بگـیــــرد ...مغـز هرچقــدر هـم ...که فـــرمان دهد ......

آخـر شــــب هــا ...وقت هجوم دردهاست .. دردهای پنهان شده ......

شـایـــد یـک روز ...حرف هایم به آخر برســـد ...امّــا قلــب ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط