*پارت نهم*
کاش...ای کاش می شد بگم نه!می خوام بگم بله ولی...صدام درنمیاد...انگار
دست خودم نیست...نمی تونم بگم آره!زبونم قفل شده!انگار قلبم حکم فرمای
بدنم شده!با صدایی گرفته میگم...
+م...من...ق...قسم می خورم که....تا....آخر...ع..عم..ر...کنار...و..لیعد باشم...و...در
غم ها و....شادی...ها....پیش...شون باشم!
نفس می کشم....انگار وقتی حرف می زدم..غم راه نفس کشیدنم رو بریده بود...
-ولیعهد!آیا شما حاضرید قسم بخورید که تا آخر عمرتون کنار همسرتون
باشید و در غم ها و شادی ها با ایشون سهیم باشید؟
با همون لحن خشک و غم آلودش میگه:من قسم می خورم...تاآخر عمرم
پیشش باشم و توی غم ها و شادی هام کنارش باشم!
انگار اون رو هم مجبور کردن...البته!اگه اون از اول اون غلط رو نمی کرد نه اون
مجبور می شد نه من!
ناگهان تبل شادی به صدا درمیاد و همه به جز من و ولیعهد در شادی غرق
میشن....به آرومی روی تخت های سلطنتی جداگانه ولی کنار هم می
شینیم...هنوزم نگاهم نمی کنه...سرد و بی روح کنارم نشسته و با چشم های
عصبانی و خشک به منظره ی جلوش خیره شده...منم مثل اون به شادی ها و
رقص هایی که جلومون انجام می دادن خیره شدم....
به اقامتگاه مشترک مون می رسیم...میریم داخل....ندیمه ها دوباره اطرافم رو می گیرن.با عصبانیت فریاد می زنم:دیگه ازم چی می خواین!؟گورتون رو گم کنین دیگه!
ندیمه با ترس سرش رو بالا میاره.
-اما بانوی من...ما دستور داریم...شما رو...آماده کنیم!
+آماده برای چه کاری؟؟
-برای...
با خجالت ادامه میده...
-اولین رابطه تون!
خشکم می زنه...گلوم خشک شده...
+ب...برای چی؟؟؟
یعنی دارن...منو...برای....!مگه اینکه خوابشو ببینن!مگه من می زارم!
+نخیر لازم نکرده برین!
-ما از امپراطور دستور داریم!
ساکت میشم...نمی تونم روی حرف امپراطور حرف بزنم...ندیمه ها وقتی
سکوتم رو می بینن به کارشون ادامه میدن...ناگهان....
ساکت میشم...نمی تونم روی حرف امپراطور حرف بزنم...ندیمه ها وقتی
سکوتم رو می بینن به کارشون ادامه میدن...ناگهان تهیونگ میاد داخل!با لحن خشکی و بدون اینکه نگام کنه میگه:لازم نکرده...همتون بیرون!
ندیمه با لحن خجالتی و آروم میگه:اما...
تهیونگ فریاد می زنه!
-گفتم برین گم شین!!!
ندیمه ها با ترس به هم نگاه می کنن و بعد سریعا میرن بیرون.بهش نگاه می
کنم.یعنی الان می خواد...نه نه!!اگه بخواد کاری کنه خودم می دونم چی
کارکنم!
-هی تو!!
و با خشم بهم نگاه می کنه که می ترسم.
+بله؟
-لازم نکرده بیای پیش من بخوابی!من و تو بخاطر اجبار دیگران باهم ازدواج
کردیم!تو آزادی!می تونی عاشقی کنی و هر کاری دوست داری بکن!فقط...
و به سمت اتاقش میره و در رو باز میکنه و ادامه میده:با من کاری نداشته باش!!!
شرایط:
Like:25
Comment:10
دست خودم نیست...نمی تونم بگم آره!زبونم قفل شده!انگار قلبم حکم فرمای
بدنم شده!با صدایی گرفته میگم...
+م...من...ق...قسم می خورم که....تا....آخر...ع..عم..ر...کنار...و..لیعد باشم...و...در
غم ها و....شادی...ها....پیش...شون باشم!
نفس می کشم....انگار وقتی حرف می زدم..غم راه نفس کشیدنم رو بریده بود...
-ولیعهد!آیا شما حاضرید قسم بخورید که تا آخر عمرتون کنار همسرتون
باشید و در غم ها و شادی ها با ایشون سهیم باشید؟
با همون لحن خشک و غم آلودش میگه:من قسم می خورم...تاآخر عمرم
پیشش باشم و توی غم ها و شادی هام کنارش باشم!
انگار اون رو هم مجبور کردن...البته!اگه اون از اول اون غلط رو نمی کرد نه اون
مجبور می شد نه من!
ناگهان تبل شادی به صدا درمیاد و همه به جز من و ولیعهد در شادی غرق
میشن....به آرومی روی تخت های سلطنتی جداگانه ولی کنار هم می
شینیم...هنوزم نگاهم نمی کنه...سرد و بی روح کنارم نشسته و با چشم های
عصبانی و خشک به منظره ی جلوش خیره شده...منم مثل اون به شادی ها و
رقص هایی که جلومون انجام می دادن خیره شدم....
به اقامتگاه مشترک مون می رسیم...میریم داخل....ندیمه ها دوباره اطرافم رو می گیرن.با عصبانیت فریاد می زنم:دیگه ازم چی می خواین!؟گورتون رو گم کنین دیگه!
ندیمه با ترس سرش رو بالا میاره.
-اما بانوی من...ما دستور داریم...شما رو...آماده کنیم!
+آماده برای چه کاری؟؟
-برای...
با خجالت ادامه میده...
-اولین رابطه تون!
خشکم می زنه...گلوم خشک شده...
+ب...برای چی؟؟؟
یعنی دارن...منو...برای....!مگه اینکه خوابشو ببینن!مگه من می زارم!
+نخیر لازم نکرده برین!
-ما از امپراطور دستور داریم!
ساکت میشم...نمی تونم روی حرف امپراطور حرف بزنم...ندیمه ها وقتی
سکوتم رو می بینن به کارشون ادامه میدن...ناگهان....
ساکت میشم...نمی تونم روی حرف امپراطور حرف بزنم...ندیمه ها وقتی
سکوتم رو می بینن به کارشون ادامه میدن...ناگهان تهیونگ میاد داخل!با لحن خشکی و بدون اینکه نگام کنه میگه:لازم نکرده...همتون بیرون!
ندیمه با لحن خجالتی و آروم میگه:اما...
تهیونگ فریاد می زنه!
-گفتم برین گم شین!!!
ندیمه ها با ترس به هم نگاه می کنن و بعد سریعا میرن بیرون.بهش نگاه می
کنم.یعنی الان می خواد...نه نه!!اگه بخواد کاری کنه خودم می دونم چی
کارکنم!
-هی تو!!
و با خشم بهم نگاه می کنه که می ترسم.
+بله؟
-لازم نکرده بیای پیش من بخوابی!من و تو بخاطر اجبار دیگران باهم ازدواج
کردیم!تو آزادی!می تونی عاشقی کنی و هر کاری دوست داری بکن!فقط...
و به سمت اتاقش میره و در رو باز میکنه و ادامه میده:با من کاری نداشته باش!!!
شرایط:
Like:25
Comment:10
۲۸.۹k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.