امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل2 ) p¹⁰⁴
کنار همسرش روی تخت نشست و موهای روی پیشونیش رو کنار زد و به صورت غرق در خواب خیره شده
نگاهش رو تک تک اجزای صورت همسرش میچرخید با دل تنگی حسرت بهش نگاه میکرد
و دوباره لعنتی به خودش فرستاد که چرا این همه مدت نتونسته بود اونو بشناسه خم شد و کوتاه ولی پر احساس لبای همسرش رو بوسید
درحال که بینش با بینی همسرش برخورد میکرد به صورتش خیره شد اون با حسی خیسی روی لباش چشماش رو باز کرد درحالی که از اون فاصله نزدیک به صورت تهیونگ نگاه میکرد لبخند نرمی زد و با صدای خوابآلود گفت
ا،ت : بازم دارم..خواب میبینم..
تهیونگ از تصور همسرش که حتا توی خواب هاش هم اون میبینه لبخند گوشه لب نشست
تهیونگ : خواب نیست ولی کاش زمان توی همین لحظه متوقف میشد
همسرش که تازه متوجه شرایط اش شده بود خیلی آروم چشماش رو بست و همونطور که لباش با لبای تهیونگ برخورد کنه زمزمه کرد
ا،ت : لطفا برو عقب
تهیونگ نگاهش از صورت همسرش پایین اومد و روی گردنش قفل شد که هرزگاهی آب دهنش رو نامحسوس قورت میداد
لبخند از روی شيطنت زد و درحالی که لباش رو به گردن همسرش نزديک میکرد گفت
تهیونگ : اگه نرم عقب چی
ا،ت : نمیخوام ببینم......
با برخورد لبای داغ تهیونگ با پوست گردنش حرف قطع شد و نفس های بریده بریده میکشید تهیونگ بوسه طولانی روی گردن همسرش گذاشت
ا،ت نفس عمیقی کشید تا بتونه ضربان قلبش رو آروم کنه ولی خیلی موفق نبود برای همین دستاش روی سينه تهیونگ گذاشت و هولش داد
و از روی تخت بلند شد و مقابل تهیونگ ایستاد
و با صدای نسبتأ بلند گفت
ا،ت : چرا اومدی اينجا با این کارات چیو میخواهی سابت کنی
اصلا چطوری فهميدی اينجا...
نفس عمیقی کشید و با دستش بیشونیش رو ماساژ داد و ادامه حرفش رو با لحن آرومتری گفت و با غمگین سنگینی که توی چشماش بود به چشمای تهیونگ که بشیمونی توش موج میزد نگاه کرد
ا،ت : اصلا از اولش نباید به بینا اعتماد میکردم...
تهیونگ بدون هيچ حرفی توی چشماش غمگینی همسرش خیره بود
و نگاهش رو روی تک تک اجزای صورت همسرش میچرخوند
چشماش که میخواست به قدر تمام شب و روز های که فراموشش کرده بود نگاهش کته
لبهاش که میخواست قدر تمام مدتی که ازش دور بود ببوستش و لمسش کنه و رفعه دل تنگی کنه البته اگه ممکن بود......
فصل2 ) p¹⁰⁴
کنار همسرش روی تخت نشست و موهای روی پیشونیش رو کنار زد و به صورت غرق در خواب خیره شده
نگاهش رو تک تک اجزای صورت همسرش میچرخید با دل تنگی حسرت بهش نگاه میکرد
و دوباره لعنتی به خودش فرستاد که چرا این همه مدت نتونسته بود اونو بشناسه خم شد و کوتاه ولی پر احساس لبای همسرش رو بوسید
درحال که بینش با بینی همسرش برخورد میکرد به صورتش خیره شد اون با حسی خیسی روی لباش چشماش رو باز کرد درحالی که از اون فاصله نزدیک به صورت تهیونگ نگاه میکرد لبخند نرمی زد و با صدای خوابآلود گفت
ا،ت : بازم دارم..خواب میبینم..
تهیونگ از تصور همسرش که حتا توی خواب هاش هم اون میبینه لبخند گوشه لب نشست
تهیونگ : خواب نیست ولی کاش زمان توی همین لحظه متوقف میشد
همسرش که تازه متوجه شرایط اش شده بود خیلی آروم چشماش رو بست و همونطور که لباش با لبای تهیونگ برخورد کنه زمزمه کرد
ا،ت : لطفا برو عقب
تهیونگ نگاهش از صورت همسرش پایین اومد و روی گردنش قفل شد که هرزگاهی آب دهنش رو نامحسوس قورت میداد
لبخند از روی شيطنت زد و درحالی که لباش رو به گردن همسرش نزديک میکرد گفت
تهیونگ : اگه نرم عقب چی
ا،ت : نمیخوام ببینم......
با برخورد لبای داغ تهیونگ با پوست گردنش حرف قطع شد و نفس های بریده بریده میکشید تهیونگ بوسه طولانی روی گردن همسرش گذاشت
ا،ت نفس عمیقی کشید تا بتونه ضربان قلبش رو آروم کنه ولی خیلی موفق نبود برای همین دستاش روی سينه تهیونگ گذاشت و هولش داد
و از روی تخت بلند شد و مقابل تهیونگ ایستاد
و با صدای نسبتأ بلند گفت
ا،ت : چرا اومدی اينجا با این کارات چیو میخواهی سابت کنی
اصلا چطوری فهميدی اينجا...
نفس عمیقی کشید و با دستش بیشونیش رو ماساژ داد و ادامه حرفش رو با لحن آرومتری گفت و با غمگین سنگینی که توی چشماش بود به چشمای تهیونگ که بشیمونی توش موج میزد نگاه کرد
ا،ت : اصلا از اولش نباید به بینا اعتماد میکردم...
تهیونگ بدون هيچ حرفی توی چشماش غمگینی همسرش خیره بود
و نگاهش رو روی تک تک اجزای صورت همسرش میچرخوند
چشماش که میخواست به قدر تمام شب و روز های که فراموشش کرده بود نگاهش کته
لبهاش که میخواست قدر تمام مدتی که ازش دور بود ببوستش و لمسش کنه و رفعه دل تنگی کنه البته اگه ممکن بود......
- ۱۲.۱k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط