امتحان زندگی
《 امتحان زندگی 》
فصل2) p¹⁰⁵
لبهاش که میخواست قدر تمام مدتی که ازش دور بود ببوستش و لمسش کنه و رفعه دل تنگی کنه البته اگه ممکن بود
ا،ت وقتی هیچ جوابی ازش نشنید نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به سمته در رفت دستش روی دستگير در گذاشت ولی با صدای تهیونگ ایستاد
تهیونگ : ميدونيم ازم ناراحت و عصبانی ولی مطمئنم باش من بيشتر از تو بخاطر حرفای که زدم از خودم متنفرم اما وقتی اون صحنه رو.....
تهیونگ مکث تقریبا طولانی کرد و سرش رو پایین انداخت
و آروم زمزمه کرد
تهیونگ : ولی حقیقت اینکه که منه لعنتی بیشتر از خودم به تو اعتماد دارم
دستش رو از روی دستگير در برداشت و منتظر ادامه حرفای تهیونگ شد
تهیونگ با نفس عمیقی که از روی خستگی و حسرت بود ادامه داد
تهیونگ : پس لطفا به حرفام گوش بده حتا اگه شده برای آخرین بار
ا،ت بدون هیچ حرفی به سمته تخت رفت و لبه تخت نشست
تهیونگ نگاهی به همسرش که منتظر شنیدن حرفاش بود انداخت و لبخند غمگینی زد
و روی مبل که توی اتاق بود نگاه و دستاش توی هم گره زد
تهیونگ : یک سال شیش ماه پیش دقیقه توی 4 آپریل یه حادثه برای من پیش اومد که زندگی و گذاشتم رو به کل فراموش کردم
ا،ت با شنیدن تاریخ که تهیونگ گفت نگاه رو از زمین گرفت و به تهیونگ که به گوشه نامعلومی خیره شده بود داد
این تاریخ بود که هیچوقت از یاد نمیبرد تهیونگ با آه عمیقی حرفی رو ادامه داد
تهیونگ : بعد از اون تصادف من توسط کسی که فکر میکردم استادمه به نیویورک منتقل شدم و یه مدت توی کما بودم بغضی از قسمت های صورتم بخاطر سوختگی جراحی شدن
با شنیدن تک تک اون کلمات به حقیقت پی میبرد که اصلا انتظارش رو نداشت عشقش کسی که فکر میکرد مرده این همه مدت کنارش بود بعد از اون همه سختی که بخاطر از دست دادنش کشیده بود شنیدن همیچین چیزی غیره قابل باور بود
تهیونگ نگاهش رو از زمین گرفت و به همسرش که با چشمای اشکی هنوز منتظر ادامه حرفش بود همینطور که توی چشمانش خیره بود
تهیونگ : وقتی بهوش اومدم هیچی از گذشتم یادم نبود هونگ دایون اولین کسی بود که دیدم اون بهت گفت وقتی بچه بودم منو به فرزندی گرفت و از اون موقع توی نیویورک زندگی میکنیم و.......
حرف تهیونگ با زمزمه آرومی که از طرف همسرش بود قطع شد
ا،ت : بسه لطفا کافيه نمیخوام دیگه بشنوم
بعد از اینکه حرف اشک های که تا اون لحظه بی صدا روی صورتش میریخت رو پاک کرد و با شتاب از روی تخت بلند شد
و وارد حمام توی اتاق شد جلوی رو شویی ایستاد و چندین بار به صورتش آب زد فکر میکرد بازم خوابه و هر لحظه ممکن بیدار بشه
ولی میدونست این ممکن نیست چون همه چی حقیقت بود
دستاش از روی صورتش برداشت و نفس عميقي کشید تا بغضی که راه گلوش
فصل2) p¹⁰⁵
لبهاش که میخواست قدر تمام مدتی که ازش دور بود ببوستش و لمسش کنه و رفعه دل تنگی کنه البته اگه ممکن بود
ا،ت وقتی هیچ جوابی ازش نشنید نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به سمته در رفت دستش روی دستگير در گذاشت ولی با صدای تهیونگ ایستاد
تهیونگ : ميدونيم ازم ناراحت و عصبانی ولی مطمئنم باش من بيشتر از تو بخاطر حرفای که زدم از خودم متنفرم اما وقتی اون صحنه رو.....
تهیونگ مکث تقریبا طولانی کرد و سرش رو پایین انداخت
و آروم زمزمه کرد
تهیونگ : ولی حقیقت اینکه که منه لعنتی بیشتر از خودم به تو اعتماد دارم
دستش رو از روی دستگير در برداشت و منتظر ادامه حرفای تهیونگ شد
تهیونگ با نفس عمیقی که از روی خستگی و حسرت بود ادامه داد
تهیونگ : پس لطفا به حرفام گوش بده حتا اگه شده برای آخرین بار
ا،ت بدون هیچ حرفی به سمته تخت رفت و لبه تخت نشست
تهیونگ نگاهی به همسرش که منتظر شنیدن حرفاش بود انداخت و لبخند غمگینی زد
و روی مبل که توی اتاق بود نگاه و دستاش توی هم گره زد
تهیونگ : یک سال شیش ماه پیش دقیقه توی 4 آپریل یه حادثه برای من پیش اومد که زندگی و گذاشتم رو به کل فراموش کردم
ا،ت با شنیدن تاریخ که تهیونگ گفت نگاه رو از زمین گرفت و به تهیونگ که به گوشه نامعلومی خیره شده بود داد
این تاریخ بود که هیچوقت از یاد نمیبرد تهیونگ با آه عمیقی حرفی رو ادامه داد
تهیونگ : بعد از اون تصادف من توسط کسی که فکر میکردم استادمه به نیویورک منتقل شدم و یه مدت توی کما بودم بغضی از قسمت های صورتم بخاطر سوختگی جراحی شدن
با شنیدن تک تک اون کلمات به حقیقت پی میبرد که اصلا انتظارش رو نداشت عشقش کسی که فکر میکرد مرده این همه مدت کنارش بود بعد از اون همه سختی که بخاطر از دست دادنش کشیده بود شنیدن همیچین چیزی غیره قابل باور بود
تهیونگ نگاهش رو از زمین گرفت و به همسرش که با چشمای اشکی هنوز منتظر ادامه حرفش بود همینطور که توی چشمانش خیره بود
تهیونگ : وقتی بهوش اومدم هیچی از گذشتم یادم نبود هونگ دایون اولین کسی بود که دیدم اون بهت گفت وقتی بچه بودم منو به فرزندی گرفت و از اون موقع توی نیویورک زندگی میکنیم و.......
حرف تهیونگ با زمزمه آرومی که از طرف همسرش بود قطع شد
ا،ت : بسه لطفا کافيه نمیخوام دیگه بشنوم
بعد از اینکه حرف اشک های که تا اون لحظه بی صدا روی صورتش میریخت رو پاک کرد و با شتاب از روی تخت بلند شد
و وارد حمام توی اتاق شد جلوی رو شویی ایستاد و چندین بار به صورتش آب زد فکر میکرد بازم خوابه و هر لحظه ممکن بیدار بشه
ولی میدونست این ممکن نیست چون همه چی حقیقت بود
دستاش از روی صورتش برداشت و نفس عميقي کشید تا بغضی که راه گلوش
- ۱۰.۰k
- ۱۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط