عباس معروفی

ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ
ﺑﯿﻦ ﺷﺐﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻧﻔﺲﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺑﻮﺱﻫﺎ ﻭ ﻟﺐﻫﺎﺕ
ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷﻮﻡ
ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻃﺮﻑ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﭼﺮﺍ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ !
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﺕ
ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺟﺎﻧﻢ
ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻢ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ...




عباس معروفی
دیدگاه ها (۱۵)

.منگر چنین به چشمم، ای چشم ِ آهوانهترسم قرار و صبرم برخیزد ا...

دکمه های ِ پیراهنمخواب ِ انگشتان ِ تو را می بینندو کفش هایم ...

باز این دل سرگشته منیاد ‌آن قصه شیرین افتادبیستون بود و تمنا...

من از تو هیچ بجز بودنت نمی خواهمتمام عمر در آغوشم استراحت کن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط