نامه ی شماره ی. 10. 🎭
نامه ی شماره ی. 10. 🎭
هم سلولی سلام
از وقتی آمدی
ساعت های زیادی به بودنت فکر کردم.
نتیجه این شد گویا من از اول اسیر عشق تو بودم
اما دیوار، پنجره، خیابان...
هیچ از عشقت نمیفهمند
برای همین مرا به انفرادی منتقل کردند.
دیشب طی بازجویی به رئیس زندان گفتم:
من روحم را دیدم که عطر ها را از دست، از حافظه خاطره ها را، و حرف ها را از گوشهایش بیرون کشید، برد یک جایی چالشان کرد، دست در جیب دوباره به انفرادی برگشت و پس از مدتها "آرام" خوابید...
اما رئیس زندان با نگاهی سرد به من گفت:
هوای پاییزی و محیط نمناک سلول روی مغزت اثر گذاشته...
چقدر ساده فکر میکند رئیس زندان
آخر پاییز هوای توست، در سرم که می پیچی، برگ ریزان شعر هایم شروع می شود..
دلتنگم شدی به دیوار بکوب
من این سوی دیوار منتظرت خواهم بود.
#هم_سلولی
📚☕✨
هم سلولی سلام
از وقتی آمدی
ساعت های زیادی به بودنت فکر کردم.
نتیجه این شد گویا من از اول اسیر عشق تو بودم
اما دیوار، پنجره، خیابان...
هیچ از عشقت نمیفهمند
برای همین مرا به انفرادی منتقل کردند.
دیشب طی بازجویی به رئیس زندان گفتم:
من روحم را دیدم که عطر ها را از دست، از حافظه خاطره ها را، و حرف ها را از گوشهایش بیرون کشید، برد یک جایی چالشان کرد، دست در جیب دوباره به انفرادی برگشت و پس از مدتها "آرام" خوابید...
اما رئیس زندان با نگاهی سرد به من گفت:
هوای پاییزی و محیط نمناک سلول روی مغزت اثر گذاشته...
چقدر ساده فکر میکند رئیس زندان
آخر پاییز هوای توست، در سرم که می پیچی، برگ ریزان شعر هایم شروع می شود..
دلتنگم شدی به دیوار بکوب
من این سوی دیوار منتظرت خواهم بود.
#هم_سلولی
📚☕✨
۸.۸k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۱