پارت دوم🌷
پارت دوم🌷
عشق بین من و تو 🥀
یا همه خدایان این منممممم؟!!؟؟؟
+برگشتم و به یورا خیره شدم ...
گفتم : بابا دختر تو اینجا چیکار می کنی؟!؟؟؟ تو رو باید خدمتکار ملکه اعظم (مادر شاه فعلی و مادربزرگ یونگی) کننن...
یورا:خوبه خوبه نمی خواد این قدر تعریف کنی...( با یه قیافه خر ذوق مانند)
+برگشتم به خودم نگا کردم :
موهامو بالای سرم جم کرده بود و گوجه ای مانند به صورت کج با یه گیره شکوفه ای بسته بود.... 🌺
پوستم با اینکه سفید بود اما الان می درخشید✨
به چشمام نگا کردم :یه سایه ارغوانی کم رنگ برام زده بود ...
کلا خیلی به دل خودم نشسته بودم..
یورا : حالا بلند شو هانبوک ( اسلاید بعد ) تو بپوش و برو که شاهزاده توی حیاط پشتی قصر کارت داره....
+بلند شدم و لباسمو پوشیدم...
هیجان عجیبی داشتم.... شاهزاده ( هوسوک) این روزا بخاطر موضوع قتل ملکه خیلی درگیر بود و من واقعا از اینکه اینقدر زجر می کشید ناراحت بودم....
روزی داشتم به قصر می یومدم رو خوب یادمه....
به زور پدرم مجبورم کرد بیام تو قصر در حالی که می دونست نه هنر خاصی دارم نه علاقه....
امتحان ورودی واقعا اسون بود یا من اینطور فک می کنم چون واقعا خیلی اسون بود درحالی که خیلی ها حذف شدن...
وقتی پامو گذاشتم تو قصر نمی دونم چی شد که گم شدم راه رو بلد نبودم و یه راهنما هم نداشتم...
توی یه راهرو بودم که به یه نفر خوردم... وقتی سرمو بالا گرفتم یه پسر و دیدم که قیافه خیلی نازی داشت و یه لبخند غمگین...
بهش گفتم میشه کمکم کنید که با کمال تعجب قبول کرد... اون منو به دربار قصر رسوند...
اون موقع نمی شناختمش تا اینکه یه روز به صورت اتفاقی فهمیدم شاهزادس....
ته دلم ناراحت شدم اخه اون شاهزاده بود و نمی تونست با یه بانوی دربار که قراره کله عمرش و توی قصر بمونه باشه....یا شایدم توهم زده باشم که دوسم داره...؟!؟؟
تا به خودم اومدم دیدم تو حیاط پشتی قصرم....
به اطراف نگاه کردم که هیچکس و ندیدم..... مگه میشه...؟!؟؟
شاهزاده ازم خواست بیام و خودش نبود؟!؟؟ یعنی چی؟!؟؟
یهو تو یه جای نرم فرو رفتم...
یا خدا این کیه که یقه منو از پشت چسبیده...؟!؟؟؟؟
تند برگشتم و چشامو بستم و گفتم :
ای اقا چه غلطی داری می کنی؟!؟؟؟
می دونی من کیم..؟!؟؟
می دونی من زن شاهزاده ام و بچش و تو شکمم دارم...؟!؟
می خواستی چه گوهی بخوری هاااا؟!!؟؟؟
اگه بچم بخاطر می افتاد چه غلطی می کردی هاااااا؟!؟؟؟؟
دیدم دیگه دارم زیادی توهم می زنم...
چشامو باز کردم که....
(ادامه دارد....🌼)
عشق بین من و تو 🥀
یا همه خدایان این منممممم؟!!؟؟؟
+برگشتم و به یورا خیره شدم ...
گفتم : بابا دختر تو اینجا چیکار می کنی؟!؟؟؟ تو رو باید خدمتکار ملکه اعظم (مادر شاه فعلی و مادربزرگ یونگی) کننن...
یورا:خوبه خوبه نمی خواد این قدر تعریف کنی...( با یه قیافه خر ذوق مانند)
+برگشتم به خودم نگا کردم :
موهامو بالای سرم جم کرده بود و گوجه ای مانند به صورت کج با یه گیره شکوفه ای بسته بود.... 🌺
پوستم با اینکه سفید بود اما الان می درخشید✨
به چشمام نگا کردم :یه سایه ارغوانی کم رنگ برام زده بود ...
کلا خیلی به دل خودم نشسته بودم..
یورا : حالا بلند شو هانبوک ( اسلاید بعد ) تو بپوش و برو که شاهزاده توی حیاط پشتی قصر کارت داره....
+بلند شدم و لباسمو پوشیدم...
هیجان عجیبی داشتم.... شاهزاده ( هوسوک) این روزا بخاطر موضوع قتل ملکه خیلی درگیر بود و من واقعا از اینکه اینقدر زجر می کشید ناراحت بودم....
روزی داشتم به قصر می یومدم رو خوب یادمه....
به زور پدرم مجبورم کرد بیام تو قصر در حالی که می دونست نه هنر خاصی دارم نه علاقه....
امتحان ورودی واقعا اسون بود یا من اینطور فک می کنم چون واقعا خیلی اسون بود درحالی که خیلی ها حذف شدن...
وقتی پامو گذاشتم تو قصر نمی دونم چی شد که گم شدم راه رو بلد نبودم و یه راهنما هم نداشتم...
توی یه راهرو بودم که به یه نفر خوردم... وقتی سرمو بالا گرفتم یه پسر و دیدم که قیافه خیلی نازی داشت و یه لبخند غمگین...
بهش گفتم میشه کمکم کنید که با کمال تعجب قبول کرد... اون منو به دربار قصر رسوند...
اون موقع نمی شناختمش تا اینکه یه روز به صورت اتفاقی فهمیدم شاهزادس....
ته دلم ناراحت شدم اخه اون شاهزاده بود و نمی تونست با یه بانوی دربار که قراره کله عمرش و توی قصر بمونه باشه....یا شایدم توهم زده باشم که دوسم داره...؟!؟؟
تا به خودم اومدم دیدم تو حیاط پشتی قصرم....
به اطراف نگاه کردم که هیچکس و ندیدم..... مگه میشه...؟!؟؟
شاهزاده ازم خواست بیام و خودش نبود؟!؟؟ یعنی چی؟!؟؟
یهو تو یه جای نرم فرو رفتم...
یا خدا این کیه که یقه منو از پشت چسبیده...؟!؟؟؟؟
تند برگشتم و چشامو بستم و گفتم :
ای اقا چه غلطی داری می کنی؟!؟؟؟
می دونی من کیم..؟!؟؟
می دونی من زن شاهزاده ام و بچش و تو شکمم دارم...؟!؟
می خواستی چه گوهی بخوری هاااا؟!!؟؟؟
اگه بچم بخاطر می افتاد چه غلطی می کردی هاااااا؟!؟؟؟؟
دیدم دیگه دارم زیادی توهم می زنم...
چشامو باز کردم که....
(ادامه دارد....🌼)
۶۴.۲k
۱۷ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.