دختر شیطون بلا30
#دخترشیطونبلا30
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ اولاً که من هرطور بخوام صحبت میکنم، دوماً که همون اول گفتم که برای چی اومدم اینجا
_ نه نگفتی
_ چرا یکم فکر کن
متفکرانه نگاهم کرد که پوزخندی زدم و گفتم:
_ گفتم اومدم کَفَنِت کنم دیگه!
یه چندلحظه با دهن کج نگاهم کرد و بعد گفت:
_ در تعجبم
_ تعجبِ چی؟
_ که چطوری این همه نمک رو با خودت حمل میکنی؟
_ به سختی!
بی توجه به حرفم، کنترل رو از دستم کشید، تلویزیون رو خاموش کرد که از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ واسه چی خاموش میکنی؟ بده من ببینم
دستش رو برد بالای سرش که نتونم کنترل رو بگیرم اما من کوتاه نیومدم و بالا پریدم که بگیرمش ولی بازم نتونستم پس با حرص ناخنام رو محکم توی بازوش فرو کردم و گفتم:
_ خیلی حیوونی
دستش خیلی درد گرفت چون بیخیال کنترل شد، دستش رو پایین آورد و با درد گفت:
_ تو چنگ میندازی بعد من حیوونم؟
_ آره تو حیوونی
با دوتا دستاش هلم داد که روی مبل پرت شدم و با عصبانیت گفت:
_ همینه دیگه، پدرمادر بالا سرت نبوده که اینطوری هار بزرگ شدی!
به محض شنیدن جمله اش کل بدنم خشک شد!
تنها نقطه ضعف من تو زندگی پدر و مادرم بودن و هیچوقت فکر نمیکردم سامان بخواد همچین موضوعی رو توی سرم بزنه!
میدونم از هم متنفر بودیم، میدونم با هم مشکل داشتیم، میدونم هیچوقت نتونستیم با هم کنار بیاییم اما این فرق داشت، خیلی فرق داشت...
_ مهسا، چیز...من عصبی شدم و این حرفی که زدم اصلا از ته دلم....
نذاشتم ادامه بده و با چشمایی که خالی از هرحسی بود، گفتم:
_ خفه شو
_ ولی آخه...
_ جارو برقی کجاست؟
اگه یکم دیگه اونجا میموندم یا اشکم درمیومد یا محکم میزدم تو صورتش پس دنبال یه بهونه ای میگشتم که سر خودم رو گرم کنم که اتفاقی نیفته!
_ نمیخواد جارو بزنی
_ مگه من نیومدم اینجا که اون جرئت مسخره رو انجام بدم؟! پس بگو کجاست
_ میخوای یکم بشین حالا
با حرص دستام رو دو طرف سرم گذاشتم و گفتم:
_ بشینم که چی بشه؟ که باز بیایی بری رو مخم؟ تهشم بهم بگی ننه بابا نداشتی که اینطوری شدی!
آره نداشتم، خودم تنهایی بزرگ شدم بدون اینکه کسی تکیه گاهم باشه و کمکم کنه!
آره من بَدَم و همه ی آدمای این دنیا خوبن!
من بی پدر و مادرم، راحت شدی؟
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ اولاً که من هرطور بخوام صحبت میکنم، دوماً که همون اول گفتم که برای چی اومدم اینجا
_ نه نگفتی
_ چرا یکم فکر کن
متفکرانه نگاهم کرد که پوزخندی زدم و گفتم:
_ گفتم اومدم کَفَنِت کنم دیگه!
یه چندلحظه با دهن کج نگاهم کرد و بعد گفت:
_ در تعجبم
_ تعجبِ چی؟
_ که چطوری این همه نمک رو با خودت حمل میکنی؟
_ به سختی!
بی توجه به حرفم، کنترل رو از دستم کشید، تلویزیون رو خاموش کرد که از روی مبل پاشدم و گفتم:
_ واسه چی خاموش میکنی؟ بده من ببینم
دستش رو برد بالای سرش که نتونم کنترل رو بگیرم اما من کوتاه نیومدم و بالا پریدم که بگیرمش ولی بازم نتونستم پس با حرص ناخنام رو محکم توی بازوش فرو کردم و گفتم:
_ خیلی حیوونی
دستش خیلی درد گرفت چون بیخیال کنترل شد، دستش رو پایین آورد و با درد گفت:
_ تو چنگ میندازی بعد من حیوونم؟
_ آره تو حیوونی
با دوتا دستاش هلم داد که روی مبل پرت شدم و با عصبانیت گفت:
_ همینه دیگه، پدرمادر بالا سرت نبوده که اینطوری هار بزرگ شدی!
به محض شنیدن جمله اش کل بدنم خشک شد!
تنها نقطه ضعف من تو زندگی پدر و مادرم بودن و هیچوقت فکر نمیکردم سامان بخواد همچین موضوعی رو توی سرم بزنه!
میدونم از هم متنفر بودیم، میدونم با هم مشکل داشتیم، میدونم هیچوقت نتونستیم با هم کنار بیاییم اما این فرق داشت، خیلی فرق داشت...
_ مهسا، چیز...من عصبی شدم و این حرفی که زدم اصلا از ته دلم....
نذاشتم ادامه بده و با چشمایی که خالی از هرحسی بود، گفتم:
_ خفه شو
_ ولی آخه...
_ جارو برقی کجاست؟
اگه یکم دیگه اونجا میموندم یا اشکم درمیومد یا محکم میزدم تو صورتش پس دنبال یه بهونه ای میگشتم که سر خودم رو گرم کنم که اتفاقی نیفته!
_ نمیخواد جارو بزنی
_ مگه من نیومدم اینجا که اون جرئت مسخره رو انجام بدم؟! پس بگو کجاست
_ میخوای یکم بشین حالا
با حرص دستام رو دو طرف سرم گذاشتم و گفتم:
_ بشینم که چی بشه؟ که باز بیایی بری رو مخم؟ تهشم بهم بگی ننه بابا نداشتی که اینطوری شدی!
آره نداشتم، خودم تنهایی بزرگ شدم بدون اینکه کسی تکیه گاهم باشه و کمکم کنه!
آره من بَدَم و همه ی آدمای این دنیا خوبن!
من بی پدر و مادرم، راحت شدی؟
۵.۶k
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.