دختر شیطون بلا31
#دخترشیطونبلا31
تمام مدت تو سکوت بهم زل زده بود و وقتی که حرفام تموم شد، گفت:
_ من یه لحظه عصبی شدم یه چرتی گفتم
_ آدما حقیقتارو تو عصبانیت میگن دیگه!
_ نه اصلا اینطوری نیست
کنارش زدم و همینطور که به سمت یکی از اتاقها میرفتم، گفتم:
_ حوصله ی بحث کردن با تو رو ندارم
_ کجا میری؟
بدون اینکه جوابش رو بدم به راهم ادامه دادم و وارد اتاق شدم.
با دقت به اطراف نگاه کردم اما جارو برقی رو پیدا نکردم.
_ دنبال چی میگردی؟
با شنیدن صداش کنار گوشم از جا پریدم و با اخم گفتم:
_ یه اِهِنی یه اوهونی
_ این صداهایی که میگی به درد اینجا نمیخوره ها
مشخص بود که سعی داره با خوشمزه بازی اون حرفی که زده رو از دلم دربیاره اما من آدمی نبودم ک حرفها و زخم زبون های بقیه رو به راحتی فراموش کنم پس بدون اینکه تغییری تو صورتم ایجاد کنم، گفتم:
_ جاروبرقی رو میدی یا برم خونه ام؟
_ برو
_ میرما
_ منم گفتم برو دیگه
با اینکه ازش بدم میومد و میخواستم که باهاش لجبازی کنم ولی حوصله ی موندن رو نداشتم پس بدون اینکه چیزی بگم یا حتی ازش خداحافظی کنم، کیفم رو برداشتم و بعد از پوشیدن کفشام، از سالن خارج شدم.
از خونه که بیرون رفتم سریع سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی خودم راه افتادم...
دیروز به محضی که رسیدم خونه، گرفتم خوابیدم تا امروز صبح!
از بچگی همیشه برای فرار از تنهایی و غصه هام میخوابیدم تا زمان رو حس نکنم و دیروز هم از همون راه حل استفاده کردم و همین باعث شد که صبح زود بیدار بشم اما چون حوصله ی تو خونه موندن رو نداشتم بیرون زدم و چون زود از خونه بیرون زده بودم، پیاده به سمت آتلیه راه افتادم.
تقریبا یک ساعت و نیم تو راه بودم و وقتی هم که رسیدم، در آتلیه هنوز بسته بود پس همونجا کنار دیوار منتظر ایستادم.
یه ده دقیقه ای گذشت که یه آقایی ماشینش رو روبروی آتلیه پارک کرد و از همونجا ریموت محافظ در رو زد.
مقنعه ام رو صاف کردم و به سمتش رفتم که توجهش بهم جلب شد و گفت:
_ بفرمایید؟
_ سلام
_ سلام
_ فلاحی هستم، دیروز باهام تماس گرفتید برای کار
_ آهان خوبید شما؟
_ ممنون بخوبیتون
تمام مدت تو سکوت بهم زل زده بود و وقتی که حرفام تموم شد، گفت:
_ من یه لحظه عصبی شدم یه چرتی گفتم
_ آدما حقیقتارو تو عصبانیت میگن دیگه!
_ نه اصلا اینطوری نیست
کنارش زدم و همینطور که به سمت یکی از اتاقها میرفتم، گفتم:
_ حوصله ی بحث کردن با تو رو ندارم
_ کجا میری؟
بدون اینکه جوابش رو بدم به راهم ادامه دادم و وارد اتاق شدم.
با دقت به اطراف نگاه کردم اما جارو برقی رو پیدا نکردم.
_ دنبال چی میگردی؟
با شنیدن صداش کنار گوشم از جا پریدم و با اخم گفتم:
_ یه اِهِنی یه اوهونی
_ این صداهایی که میگی به درد اینجا نمیخوره ها
مشخص بود که سعی داره با خوشمزه بازی اون حرفی که زده رو از دلم دربیاره اما من آدمی نبودم ک حرفها و زخم زبون های بقیه رو به راحتی فراموش کنم پس بدون اینکه تغییری تو صورتم ایجاد کنم، گفتم:
_ جاروبرقی رو میدی یا برم خونه ام؟
_ برو
_ میرما
_ منم گفتم برو دیگه
با اینکه ازش بدم میومد و میخواستم که باهاش لجبازی کنم ولی حوصله ی موندن رو نداشتم پس بدون اینکه چیزی بگم یا حتی ازش خداحافظی کنم، کیفم رو برداشتم و بعد از پوشیدن کفشام، از سالن خارج شدم.
از خونه که بیرون رفتم سریع سوار ماشین شدم و به سمت خونه ی خودم راه افتادم...
دیروز به محضی که رسیدم خونه، گرفتم خوابیدم تا امروز صبح!
از بچگی همیشه برای فرار از تنهایی و غصه هام میخوابیدم تا زمان رو حس نکنم و دیروز هم از همون راه حل استفاده کردم و همین باعث شد که صبح زود بیدار بشم اما چون حوصله ی تو خونه موندن رو نداشتم بیرون زدم و چون زود از خونه بیرون زده بودم، پیاده به سمت آتلیه راه افتادم.
تقریبا یک ساعت و نیم تو راه بودم و وقتی هم که رسیدم، در آتلیه هنوز بسته بود پس همونجا کنار دیوار منتظر ایستادم.
یه ده دقیقه ای گذشت که یه آقایی ماشینش رو روبروی آتلیه پارک کرد و از همونجا ریموت محافظ در رو زد.
مقنعه ام رو صاف کردم و به سمتش رفتم که توجهش بهم جلب شد و گفت:
_ بفرمایید؟
_ سلام
_ سلام
_ فلاحی هستم، دیروز باهام تماس گرفتید برای کار
_ آهان خوبید شما؟
_ ممنون بخوبیتون
۷.۶k
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.