هت وارث
هـ؋ـت وارث🍷
Part15
دوباره سمت در برگشتم .نگاه پر از محبتش عمق تر شده بود ...حواسم به سمت کلاس پرت شد ،زمانی که به سمت در برگشتم رفته بود ...
"ویو بعد مدرسه"
روز خسته کننده ی بود ،بدون هیچ دوستی و تنهایی مدرسه رو گذروندم .جلوی در مدرسه منتظر این بودم که داداش کوک بیاد که صدایی از پشت سرم شنیدم .عقب برگشتم .اون موهای بلوند و صورتی درخشان ،آره اون پارک بود .
با صدای بم بهم گفت:
جیمین:مدرسه چطور بود؟
اون نگاها مجبورم میکرد لبخند بزنم .:
ا/ت:برای شروع بد نبود !
جیمین: درسته کم کم عادت میکنی نگران نباش .
سر تکون دادم .سوار ماشین شدیم .یواش گفتم:
ا/ت:مگه داداش کوک قرار نبود بیاد دنبالم شما چرا اومدید .جناب؟
خونسرد روبه من کرد و گفت:
جیمین: هاا کوک ...براش کار پیش اومد منو فرستاد تا بیام دنبالت ..بعدم چی گفتی؟
با تعجب بهم نگاه میکرد .گفتم:
ا/ت:پرسیدم داداش کوک چرا نیومد ؟
جیمین: نه نه ..اون نه آخرین کلمه !
کمی تو فکر رفتم .منظورش جناب بود ؟
ا/ت:جناب؟
جیمین:آفرین ...من ارباب یا رئیست نیستم که اینجوری صدام میزنی! راحت بهم بگو عمو ..اونقدرا پیر هستم که اینجوری صدام کنی .
حرفاش تعجب آور بود ،باعث شد بخندم .
ا/ت:چشم عمو پارک
لبخند رضایت رو لباش به وجود اومد .به خونه که رسیدیم ..
"ویو جیمین"
یه دختر شیرین و مهربون ،با لبخندی خوشگل .واقعا زیبا بود .باعث میشد بخندی .به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم .کلی ماشین تو حیاط بودن و این موجب تعجب بود .نگاهی به ا/ت انداختم اون اصلا به این موقعیت عادت نداشت . روبهش کردم و گفتم:
جیمین: دستم رو بگیر رو ول نکن خو ...!
سر تکون داد و دست های کوچیک و نرمش رو تو دستام گذاشت .وارد خونه شدیم تهیونگ با چند تا از بزرگترین مافیا های آسیا نشسته بودن .بقیه جز نامجون و شوگا نبودن .نگاهی به شوگا انداختم .با سرش بهم گفت مستقیم برم طبقه بالا .به سمت طبقه دوم رفتم ...
ادامه دارد
Part15
دوباره سمت در برگشتم .نگاه پر از محبتش عمق تر شده بود ...حواسم به سمت کلاس پرت شد ،زمانی که به سمت در برگشتم رفته بود ...
"ویو بعد مدرسه"
روز خسته کننده ی بود ،بدون هیچ دوستی و تنهایی مدرسه رو گذروندم .جلوی در مدرسه منتظر این بودم که داداش کوک بیاد که صدایی از پشت سرم شنیدم .عقب برگشتم .اون موهای بلوند و صورتی درخشان ،آره اون پارک بود .
با صدای بم بهم گفت:
جیمین:مدرسه چطور بود؟
اون نگاها مجبورم میکرد لبخند بزنم .:
ا/ت:برای شروع بد نبود !
جیمین: درسته کم کم عادت میکنی نگران نباش .
سر تکون دادم .سوار ماشین شدیم .یواش گفتم:
ا/ت:مگه داداش کوک قرار نبود بیاد دنبالم شما چرا اومدید .جناب؟
خونسرد روبه من کرد و گفت:
جیمین: هاا کوک ...براش کار پیش اومد منو فرستاد تا بیام دنبالت ..بعدم چی گفتی؟
با تعجب بهم نگاه میکرد .گفتم:
ا/ت:پرسیدم داداش کوک چرا نیومد ؟
جیمین: نه نه ..اون نه آخرین کلمه !
کمی تو فکر رفتم .منظورش جناب بود ؟
ا/ت:جناب؟
جیمین:آفرین ...من ارباب یا رئیست نیستم که اینجوری صدام میزنی! راحت بهم بگو عمو ..اونقدرا پیر هستم که اینجوری صدام کنی .
حرفاش تعجب آور بود ،باعث شد بخندم .
ا/ت:چشم عمو پارک
لبخند رضایت رو لباش به وجود اومد .به خونه که رسیدیم ..
"ویو جیمین"
یه دختر شیرین و مهربون ،با لبخندی خوشگل .واقعا زیبا بود .باعث میشد بخندی .به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم .کلی ماشین تو حیاط بودن و این موجب تعجب بود .نگاهی به ا/ت انداختم اون اصلا به این موقعیت عادت نداشت . روبهش کردم و گفتم:
جیمین: دستم رو بگیر رو ول نکن خو ...!
سر تکون داد و دست های کوچیک و نرمش رو تو دستام گذاشت .وارد خونه شدیم تهیونگ با چند تا از بزرگترین مافیا های آسیا نشسته بودن .بقیه جز نامجون و شوگا نبودن .نگاهی به شوگا انداختم .با سرش بهم گفت مستقیم برم طبقه بالا .به سمت طبقه دوم رفتم ...
ادامه دارد
- ۳.۱k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط