part15
#part15
افرا
مانیا:بچم ازدستم رفت رویا:مامانم دیگه اون مامان سابق نمیشه میدونم رستا:وااای خیلی خوبی خیلی خوشحالمم اصن رو ابرام کوکوجیمین:یاااااون بابای منه ته ته:نخیرم بابای منه صاحب نشین کوک:کی گفته فقط بابای منه چون منو از همتون بیشتر دوست داره اینو همه میدونن جیمین ته ته:کی گفته منکه نمدونم جین:بس کنین اصن بابای خودمه شوگا:جین خجالت بکش تو سن ننه نامجونو داری جین:یااا شوگاشیی مگه من چند سالمه من هنوز هنوز اصن چرا مامانش چرا باباش ن شوگا:نمدونم دلم خواس ننش باشی ناموجون همونجور که میخندیدو رستارو سفت گرفته بود که نیوفته گفت:من چی همه خاطرخواه داشتم خبر نداشتم اصن همتون بچه های منین خوبه دیگه دعوا نکنین ته ته:نامجون هیونگ یه جوری رستا شیی رو بغل کردی من حسودیم شد منم بغل میخوام رستا:بسوز حسود نمیدمش بابای خودمه تازه گیرش اوردم به هیشکیم نمیدمش هرکی بیاد نزدیگ با دمپایی میزنمش نامجون همون جور که به کلکلای اینا میخندید گف:همتونو بغل میکنم نگران نباشین ولی این دختر انقد کوچولوکیوته دلم نمیاد بزارمش زمین کوک:یاانامجون هیونگ منم میخوام خو نامجون:رستاجان بیا پایین دیگه باید بری دیرت میشه هارستا:نمخوااام کوک:یاامیای پایین یا بیام بیارمت پایین رستا:اگه تونستی بیاربعدم زبونشو براش دراورد+رستا به فکر خودت و این بابای مانیستی به فکر این مانیا چلاغ ببخشید پاشکسته باش رستا:باشه هعیی واروم نامجون گذاشتش پایینو یه لبخند قشنگ بهش زد+منم حسودیم شد رویامانیا:منم خلاصه دیگه رفتیم سره کارمون...رستا
+واای هنوز باورم نمیشه نامجون به من گفت دختر کیوتم عرررمانیا:گمشو بابا توام که خودتو کشتی+حسود هرگز نیاسودمانیا:باشه نوبت ماشدبریم،با بدبختی بردمش توی مطبوبعد یک ساعت کلنجار رفتن با پاش بلاخره گچش باز شد و چون روش پره یادگاری ماوپسرا بود اونو نگه داشتیم که ببریم یکم اونجابردنش که راه بره یکمم اونجا علاف شدیم تا اینکه بلاخره تموم شد...رویا
_(صاحب لوازم ارایشی):رویا شی من امروز بایدزودتر برم میتونیبعد طی کشیدن درارو ببندی بعد بری+بله اشکالی نداره _خیلی ممنون +خواهش میکنم خدا نگه داررفت منم یه ربع طی کشیدنم طول کشید هوا خیلی تاریک بود دیگه اخرای شب بود چون امروز روز شلوغی بوداضافه کاری وایسادیم ولی الان فقط من مونده بودم درارو قفل کردمو راه افتادم وای چقد خیابون خلوته همینجور داشتم میرفتم که ماشین بگیرم احساس کردم دوتا مرد دارن دنبالم میان ترسیدم یکم ولی به روی خودم نیاوردمو راهرو ادامه دادم که یکیشون گف_هیی خانوم خوشگله کجا میری این وقته شب بازم اعتنا نکردم که یهو دونفرم از جلوم امدن با دوتا چوب توی دستاشون خیلی ترسیدم یکم دفاع شخصی یاد داشتم ولی ن خیلی ..
افرا
مانیا:بچم ازدستم رفت رویا:مامانم دیگه اون مامان سابق نمیشه میدونم رستا:وااای خیلی خوبی خیلی خوشحالمم اصن رو ابرام کوکوجیمین:یاااااون بابای منه ته ته:نخیرم بابای منه صاحب نشین کوک:کی گفته فقط بابای منه چون منو از همتون بیشتر دوست داره اینو همه میدونن جیمین ته ته:کی گفته منکه نمدونم جین:بس کنین اصن بابای خودمه شوگا:جین خجالت بکش تو سن ننه نامجونو داری جین:یااا شوگاشیی مگه من چند سالمه من هنوز هنوز اصن چرا مامانش چرا باباش ن شوگا:نمدونم دلم خواس ننش باشی ناموجون همونجور که میخندیدو رستارو سفت گرفته بود که نیوفته گفت:من چی همه خاطرخواه داشتم خبر نداشتم اصن همتون بچه های منین خوبه دیگه دعوا نکنین ته ته:نامجون هیونگ یه جوری رستا شیی رو بغل کردی من حسودیم شد منم بغل میخوام رستا:بسوز حسود نمیدمش بابای خودمه تازه گیرش اوردم به هیشکیم نمیدمش هرکی بیاد نزدیگ با دمپایی میزنمش نامجون همون جور که به کلکلای اینا میخندید گف:همتونو بغل میکنم نگران نباشین ولی این دختر انقد کوچولوکیوته دلم نمیاد بزارمش زمین کوک:یاانامجون هیونگ منم میخوام خو نامجون:رستاجان بیا پایین دیگه باید بری دیرت میشه هارستا:نمخوااام کوک:یاامیای پایین یا بیام بیارمت پایین رستا:اگه تونستی بیاربعدم زبونشو براش دراورد+رستا به فکر خودت و این بابای مانیستی به فکر این مانیا چلاغ ببخشید پاشکسته باش رستا:باشه هعیی واروم نامجون گذاشتش پایینو یه لبخند قشنگ بهش زد+منم حسودیم شد رویامانیا:منم خلاصه دیگه رفتیم سره کارمون...رستا
+واای هنوز باورم نمیشه نامجون به من گفت دختر کیوتم عرررمانیا:گمشو بابا توام که خودتو کشتی+حسود هرگز نیاسودمانیا:باشه نوبت ماشدبریم،با بدبختی بردمش توی مطبوبعد یک ساعت کلنجار رفتن با پاش بلاخره گچش باز شد و چون روش پره یادگاری ماوپسرا بود اونو نگه داشتیم که ببریم یکم اونجابردنش که راه بره یکمم اونجا علاف شدیم تا اینکه بلاخره تموم شد...رویا
_(صاحب لوازم ارایشی):رویا شی من امروز بایدزودتر برم میتونیبعد طی کشیدن درارو ببندی بعد بری+بله اشکالی نداره _خیلی ممنون +خواهش میکنم خدا نگه داررفت منم یه ربع طی کشیدنم طول کشید هوا خیلی تاریک بود دیگه اخرای شب بود چون امروز روز شلوغی بوداضافه کاری وایسادیم ولی الان فقط من مونده بودم درارو قفل کردمو راه افتادم وای چقد خیابون خلوته همینجور داشتم میرفتم که ماشین بگیرم احساس کردم دوتا مرد دارن دنبالم میان ترسیدم یکم ولی به روی خودم نیاوردمو راهرو ادامه دادم که یکیشون گف_هیی خانوم خوشگله کجا میری این وقته شب بازم اعتنا نکردم که یهو دونفرم از جلوم امدن با دوتا چوب توی دستاشون خیلی ترسیدم یکم دفاع شخصی یاد داشتم ولی ن خیلی ..
۸.۷k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.