part15
#part15
یک هفته بعد..جیمین
یک هفتس که از امدن مانیا گذشته باهممون جورشده با رستا که دیگه ترکوندن وقتی بهم میوفتن دیگه نمیتونیم کنترلشون کنیم یه کارایی میکنن که از خنده ریسه میریم خدایی سمن براخودشون مثلا یه بارتعریف میکردن وقتی بچه بودن فیلمای کره ای زیاد نگاه میکردن بعد میرفتن یه پارچه دور کمرشون میبستن دونگی بازی میکردن انچنانم با ابوتاب تعریف میکردن حتی باچوب بستنی برای خودشون گیره مو درس میکردن که به نقششون بیادیا مثلا یه بار با خواهر مانیا رفته بودن رو درخت که توت بخورن گیر کردن اخرشم با خش.تک پاره شده امدن خونه و کلی دعواشون کردن کوک:جیمین شیییییی بیا گیم بزنیممم+امدممم ته ته:بیا که الان دخترا جاتو میگیرن+امدمممم...فردارویا
امروزم یه روز قشنگ دیگه توی خونه بنگتن توی این چند وقته که اینجاییم احساس میکنم که دارم واقعا زندگی میکنم بی تی اس از اون چیزی که فکر میکردیمم بهترن خیلی ادمای محترمو با ادبین حداقل جلوما که اینطوریه خب باید دیگه بریم سره کارمانیام امروز با رستا میرن گچ پاشو باز کنن چون انقدرابد نشکسته بود زود باز میکننش +بچهها بدوینن که دیر شدرستا:امدیم دخترجان چرا داد میزنی خو+ببخشید دیگه پس تو امروز نمیری سرکارت+ببینم تا کی طول میکشه اگه برسم میرم مانیا:ببخشیدکه مزاحمت شدم البته درهرصورت که وظیفت بودرفیق بزرگ کردم براچی پس رستا:تو..تومنو بزرگ کردی دخترم بروزیاد زرنزن اخه اسکول پلشت من سه سال ازت بزرگترم مانیا:همینه که هس اصلا زیادم حرف بزنی شیرموزی که اون سال برات خریدمو حلالت نمیکنم +وااای باز شروع شد ترو خدابس کنین دیرمون میشه رستا که اماده دفاع بود ساکت شدویه چشم قره به مانیا رفت که من ترسیدم رستا:بعدا حسابتو میرسم حالا زوده بدو بریم مانیا:ت باز خواستی حرف بزنی من پام شکسته چجوری بدووم براتورستا:راست میگی یادم نبود چلاغی مانیای لنگ شکسته هممون داشتیم بهشون میخندیدیم حتی پسرام که تازه بیدارشده بودن داشتن به کلکلای اینا میخندیدن نامجون:دخترا دیرتون میشه هارستا:چشششم ددی نازم چشم رفتیم بچهها بدویین دیگع معطل نکنین نامجون اروم گف:دختر کیوت خودمی واات اولین بار بود نامجون اینجوری بهش میگفت دخترم رابطمون باهاشون خیلی خوب بود ولی تاحالا نامجون اینجوری داش برگام اصن رستای بدبخ که تا شنید یه جوری برگشت گفتم گردنش شکست رستا:چی گفتی دوباره بگو ترو خدا دوباره بگوهلکوپتر رد شد نشنیدم نامجون خندیدو امد نزدیکشو گفت:میگم دختر کیوت خودمی رستاکه توشوک بود انقد ساکت بود که گفتم سکته کردافرا:رستایی زندای بچهها سیلیش بزنین فکر کنم مرد یکی زنگ بزنه امبولانسس که یهویه جوری جیغ زدم پرید بغل نامجون که هممون کپ کردیم مانیا:بچم ازدستم رفت
یک هفته بعد..جیمین
یک هفتس که از امدن مانیا گذشته باهممون جورشده با رستا که دیگه ترکوندن وقتی بهم میوفتن دیگه نمیتونیم کنترلشون کنیم یه کارایی میکنن که از خنده ریسه میریم خدایی سمن براخودشون مثلا یه بارتعریف میکردن وقتی بچه بودن فیلمای کره ای زیاد نگاه میکردن بعد میرفتن یه پارچه دور کمرشون میبستن دونگی بازی میکردن انچنانم با ابوتاب تعریف میکردن حتی باچوب بستنی برای خودشون گیره مو درس میکردن که به نقششون بیادیا مثلا یه بار با خواهر مانیا رفته بودن رو درخت که توت بخورن گیر کردن اخرشم با خش.تک پاره شده امدن خونه و کلی دعواشون کردن کوک:جیمین شیییییی بیا گیم بزنیممم+امدممم ته ته:بیا که الان دخترا جاتو میگیرن+امدمممم...فردارویا
امروزم یه روز قشنگ دیگه توی خونه بنگتن توی این چند وقته که اینجاییم احساس میکنم که دارم واقعا زندگی میکنم بی تی اس از اون چیزی که فکر میکردیمم بهترن خیلی ادمای محترمو با ادبین حداقل جلوما که اینطوریه خب باید دیگه بریم سره کارمانیام امروز با رستا میرن گچ پاشو باز کنن چون انقدرابد نشکسته بود زود باز میکننش +بچهها بدوینن که دیر شدرستا:امدیم دخترجان چرا داد میزنی خو+ببخشید دیگه پس تو امروز نمیری سرکارت+ببینم تا کی طول میکشه اگه برسم میرم مانیا:ببخشیدکه مزاحمت شدم البته درهرصورت که وظیفت بودرفیق بزرگ کردم براچی پس رستا:تو..تومنو بزرگ کردی دخترم بروزیاد زرنزن اخه اسکول پلشت من سه سال ازت بزرگترم مانیا:همینه که هس اصلا زیادم حرف بزنی شیرموزی که اون سال برات خریدمو حلالت نمیکنم +وااای باز شروع شد ترو خدابس کنین دیرمون میشه رستا که اماده دفاع بود ساکت شدویه چشم قره به مانیا رفت که من ترسیدم رستا:بعدا حسابتو میرسم حالا زوده بدو بریم مانیا:ت باز خواستی حرف بزنی من پام شکسته چجوری بدووم براتورستا:راست میگی یادم نبود چلاغی مانیای لنگ شکسته هممون داشتیم بهشون میخندیدیم حتی پسرام که تازه بیدارشده بودن داشتن به کلکلای اینا میخندیدن نامجون:دخترا دیرتون میشه هارستا:چشششم ددی نازم چشم رفتیم بچهها بدویین دیگع معطل نکنین نامجون اروم گف:دختر کیوت خودمی واات اولین بار بود نامجون اینجوری بهش میگفت دخترم رابطمون باهاشون خیلی خوب بود ولی تاحالا نامجون اینجوری داش برگام اصن رستای بدبخ که تا شنید یه جوری برگشت گفتم گردنش شکست رستا:چی گفتی دوباره بگو ترو خدا دوباره بگوهلکوپتر رد شد نشنیدم نامجون خندیدو امد نزدیکشو گفت:میگم دختر کیوت خودمی رستاکه توشوک بود انقد ساکت بود که گفتم سکته کردافرا:رستایی زندای بچهها سیلیش بزنین فکر کنم مرد یکی زنگ بزنه امبولانسس که یهویه جوری جیغ زدم پرید بغل نامجون که هممون کپ کردیم مانیا:بچم ازدستم رفت
۸.۶k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.