پارت ۹۴
#پارت_۹۴
صبح زود موقعی که داشتم نماز میخوندم حس کردم یکی داره نگاهم میکنه..
وقتی نمازم تموم شد برگشتم و به هامین که به در تکیه داده بود نگاه کردم..
نفس عمیقی کشید و اومد سمتم..منم جانماز رو برداشتم.ـ
با هرقدمی که برمیداشت دل من ویرون میشد..اومد کنارم نشست و چادر نمازمو بوسید..
لبخندی زد بهم..منم متقابلا لبخند زدم..
-اون موقع ها مامانم وفتی نمازش تموم میشد من میرفتمو سرمو میزاشتم رو پاش..اونم موهامو نوازش میکرد..دلم براش خیلی تنگ شده...
تو چشمام نگاه کرد...و بعد سرشو گزاشت رو پاهام..
من حرفی نمیزدم چون میدونستم حال دگرگونمو افشا میکنه....
دستمو بردم داخل موهاش و اروم نوازش کردم...اونم با هر نوازش من نفس عمیقی میکشید..
حدود ربع ساعت ما تو همون حالت بودیم که بلند شد و رو کرد به من..
-وسایلت رو جمع کردی؟
-بله
-خوبه...ساعت نه اماده باش..
سرمو تکون دادم و مشغول تا کردن چادر شدم..گزاشتمش روی جانماز و دراز کشیدم رو تخت..
و به اینده نامعلوم فکر کردم..
خدا حافظی برام سخت بود از کسایی که تو این مدت شده بودن خانوادم...
شهین خانم که گریه میکرد منم چشام پر از اشک میشد..محکم بغلم کرده بود..
-مارو یه وقت فراموش نکنی...حتما بیا پیشمون..
-من هیچوقت فراموشتون نمیکنم..چشم میامـ.شما هم بیاید حتما...
به اهی رسیدم...مثل همیشه ارامش خاصی داشت..
-مارو فراموش نکن فلفل..مخصوصا بعضیارو
و با ابرو به هامین اشاره کرد...چشمکی برام زد.خندیدم
-هیچوقت فراموش نمیشید..
روبه کیوان کردم..
-خیلی زحمت دادم اقا کیوان واسه همه چی ممنون..
کیوان لبخندی زد و طی یه حرکت ناگهانی بغلم کرد..
-دلم برات یه ذره میشه آبجی کوچیکه..بدی دیدی حلال کن..
از شک اومدم بیرون و بغلش کردم..رو کردم سمت هامین که باز با اون نگاه خاصش داشت منو نگاه میکرد..
-بریم..
سرشو تکون داد و بعد از یه خداحافظی جمعی سوار ماشین شدم..تو راه هیچکدوممون حرف نمیزدیم..
دم در خونه رسیدیم..به مامان و بابا خبر نداده بودیم
قرار بود غافلگیر بشن..
زنگ و زدیم و وارد شدیم..مامان با دیدن من اشک تو چشماش جمع شد و محکم بغلم کرد و بابام هم پیشونیم رو بوسید.امیر علی مدرسه بود..
با گودزیلا هم خیلی خوب احوال پرسی کردن..
هامین وسایلمو اورد و گزاشت کنار در. نگاه متعجبشون رو به ما دوختن...
-بفرمایید اینم دخترتون تحویل شما...
هنوزم گیج بودن..هامین تک خنده مردونه ای کرد و ادامه داد:
-ازین به بعد آنالی دیگه کنار خودتون زندگی میکنه..
بابام به حرف اومد
-واقعا...اما پس دینمون چی میشه؟!
-شما مدیون من نیستید بلکه من مدیون شمام...با ورود دخترتون به زندگیم همه چی عوض شد..یه تغییر خوب.. #حقیقت_رویایی💚💜
کامنت فراموش نشه💕💛
صبح زود موقعی که داشتم نماز میخوندم حس کردم یکی داره نگاهم میکنه..
وقتی نمازم تموم شد برگشتم و به هامین که به در تکیه داده بود نگاه کردم..
نفس عمیقی کشید و اومد سمتم..منم جانماز رو برداشتم.ـ
با هرقدمی که برمیداشت دل من ویرون میشد..اومد کنارم نشست و چادر نمازمو بوسید..
لبخندی زد بهم..منم متقابلا لبخند زدم..
-اون موقع ها مامانم وفتی نمازش تموم میشد من میرفتمو سرمو میزاشتم رو پاش..اونم موهامو نوازش میکرد..دلم براش خیلی تنگ شده...
تو چشمام نگاه کرد...و بعد سرشو گزاشت رو پاهام..
من حرفی نمیزدم چون میدونستم حال دگرگونمو افشا میکنه....
دستمو بردم داخل موهاش و اروم نوازش کردم...اونم با هر نوازش من نفس عمیقی میکشید..
حدود ربع ساعت ما تو همون حالت بودیم که بلند شد و رو کرد به من..
-وسایلت رو جمع کردی؟
-بله
-خوبه...ساعت نه اماده باش..
سرمو تکون دادم و مشغول تا کردن چادر شدم..گزاشتمش روی جانماز و دراز کشیدم رو تخت..
و به اینده نامعلوم فکر کردم..
خدا حافظی برام سخت بود از کسایی که تو این مدت شده بودن خانوادم...
شهین خانم که گریه میکرد منم چشام پر از اشک میشد..محکم بغلم کرده بود..
-مارو یه وقت فراموش نکنی...حتما بیا پیشمون..
-من هیچوقت فراموشتون نمیکنم..چشم میامـ.شما هم بیاید حتما...
به اهی رسیدم...مثل همیشه ارامش خاصی داشت..
-مارو فراموش نکن فلفل..مخصوصا بعضیارو
و با ابرو به هامین اشاره کرد...چشمکی برام زد.خندیدم
-هیچوقت فراموش نمیشید..
روبه کیوان کردم..
-خیلی زحمت دادم اقا کیوان واسه همه چی ممنون..
کیوان لبخندی زد و طی یه حرکت ناگهانی بغلم کرد..
-دلم برات یه ذره میشه آبجی کوچیکه..بدی دیدی حلال کن..
از شک اومدم بیرون و بغلش کردم..رو کردم سمت هامین که باز با اون نگاه خاصش داشت منو نگاه میکرد..
-بریم..
سرشو تکون داد و بعد از یه خداحافظی جمعی سوار ماشین شدم..تو راه هیچکدوممون حرف نمیزدیم..
دم در خونه رسیدیم..به مامان و بابا خبر نداده بودیم
قرار بود غافلگیر بشن..
زنگ و زدیم و وارد شدیم..مامان با دیدن من اشک تو چشماش جمع شد و محکم بغلم کرد و بابام هم پیشونیم رو بوسید.امیر علی مدرسه بود..
با گودزیلا هم خیلی خوب احوال پرسی کردن..
هامین وسایلمو اورد و گزاشت کنار در. نگاه متعجبشون رو به ما دوختن...
-بفرمایید اینم دخترتون تحویل شما...
هنوزم گیج بودن..هامین تک خنده مردونه ای کرد و ادامه داد:
-ازین به بعد آنالی دیگه کنار خودتون زندگی میکنه..
بابام به حرف اومد
-واقعا...اما پس دینمون چی میشه؟!
-شما مدیون من نیستید بلکه من مدیون شمام...با ورود دخترتون به زندگیم همه چی عوض شد..یه تغییر خوب.. #حقیقت_رویایی💚💜
کامنت فراموش نشه💕💛
۷.۴k
۲۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.