part 7
part 7
سایه تو
یه مرده دستمو گرفت
یون هی:چیکار میکینی(با داد)
ی.م:نظرت راجب یکم حال دادن به من چیه هوم؟
یون هی:ولم کن عوضی
ی.م:عه عوضی چیه
یون هی:ولم کن(باداد)
ی.م:فقط یکم
هرچقد داد و بیداد کردم فایده نداشت همینطوری داشت منو میکشد یهو چشم خورد به بطری مشروب و برداشتم زدم تو سرش دستم پر خون شده بود
ی.م:اخخ دیوونه شدی
یون هی:میگم ولم کن یعنی ولم کن عوضی بیشور
میخواست بیاد سمتم و منو بزنه که چشمام رو محکم رو هم فشردم که تا اومدم منو بزنه یکی دستشو گرفت و تا میتونست کتکش زد وقتی برگشت سمتم دیدم جیمینه
جیمین:خوبی؟(اوهوم)
یون هی:آره(بابغض)
کاپنشو در اورد و انداخت رو من
جیمین:بیابریم
دستمو گرفته بود داشت میرفت.......
یون هی:نه ممنون خودم میرم
جیمین:گفتم بیا
حس کردم یکن عصبیه برا همین بدون اینکه چیزی بگم پشت سرش راه افتادم و رفتم بیرون از بار و سوار ماشین شدیم میخواست ماشین رو روشن کنه که یهو سرشو گرفت
جیمین:اخخخ
یون هی:خوبی؟
جیمین:رانندگی بلدی؟
یون هی:آره،ولی چرا خودت نمیرونی
جیمین:من یکم مستم سرم درد میکنه اگه میشه تو برون
یون هی:باشه
از ماشین پیاده شدیم و بعد اینکه جاهامو و عوض کردیم راه افتادیم
یون هی:کجا برم؟
جیمین:برو میگم
یون هی:ولی من باید برم خونه به مامانم گفته بودم زود برمیگردم
جیمین:با مامانت اینا زندگی میکنی؟
یون هی:اره،مشکلیه؟
جیمین:نه آخه دخترای هم سن و سال تو معمولا تنها زندگی میکنن
یون هی:خوب،پن مثل اونا نیسم.......کدوم سمت بپیچم؟
جیمین:چپ
بلاخره بعد کلی بالا و پایین کردن رسیدم
جیمین:پیاده شو
یون هی:باش
از ماشین پیاده شدیم و......
یون هی:خوب دیگه من یه تاکسی میگیرم و میرم ممنون بابت همه چیز
جیمین:اگه میخواسم بریکه خودم میمیرسوندمت
یون هی:ولی.....
نمیدونم چرا ته دلم بهش اعتماد داشتم من به این راحتیا به کسی اعتماد ندارم ولی این با برادرش و بقیه حس میکنم فرق داره
جیمین:به چی فک میکنی بیا بریم خوب
یون هی:اوک
رفتیم بالا و.......
جیمین:دیگه دیر وقته و هم اینکه دستت یکم برده اگه با این سر و وضع بری خونه خانوادت نگران میشن پس بهتره همینجا بمونی
یون هی:آخه
جیمین:دختر تو بیماری آخه ولی چیزی داری همش میگی آخه ولی؟
یون هی:باشه ولی من کجا بمونم
جیمین:نگران نباش تو خونه به این بزرگی برا تو یه جایی پیدا میشه،اول بیا بشین اینجا دستتو پانسمان کنم
یون هی:باشه
رفتم نشستم رو مبل و......
جیمین:دستتو بده به من
بدون اینکه چیزی بگم دستمو گذاشتم تو دستاش نمیدونم چرا اینطوری شده بودم ضربان قلبم خیلی تندتند میزد
جیمین:خوب دیگه تموم شد
یون هی:ممنون
جیمین:خواهش،بیا بریم اتاقتون نشون بدم
رفتیم بالا و جیمین اتاقو نشونم داد و خودشم رفت رفتن حموم و بعد ۲۰ دیقه اومدم بیرون و موهامو خشک کردم که صدای در اومد
یون هی:بله
اومد تو و
جیمین:گفتم شاید لباس نداشته باشی اینو برات آوردم
یون هی:ممنون
جیمین:خوب دیگ من رفتم شب بخیر
یون هی:ممنون شب توهم بخیر
جیمین رفت بیرون و منم بعد اینکه لباس پوشیدم رو تخت دراز کشیدم نمیدونم چرا اصلا خوابم نمیومد یه نیم ساعت با گوشیم ور رفتم داشتم میخوابیدم که........
سایه تو
یه مرده دستمو گرفت
یون هی:چیکار میکینی(با داد)
ی.م:نظرت راجب یکم حال دادن به من چیه هوم؟
یون هی:ولم کن عوضی
ی.م:عه عوضی چیه
یون هی:ولم کن(باداد)
ی.م:فقط یکم
هرچقد داد و بیداد کردم فایده نداشت همینطوری داشت منو میکشد یهو چشم خورد به بطری مشروب و برداشتم زدم تو سرش دستم پر خون شده بود
ی.م:اخخ دیوونه شدی
یون هی:میگم ولم کن یعنی ولم کن عوضی بیشور
میخواست بیاد سمتم و منو بزنه که چشمام رو محکم رو هم فشردم که تا اومدم منو بزنه یکی دستشو گرفت و تا میتونست کتکش زد وقتی برگشت سمتم دیدم جیمینه
جیمین:خوبی؟(اوهوم)
یون هی:آره(بابغض)
کاپنشو در اورد و انداخت رو من
جیمین:بیابریم
دستمو گرفته بود داشت میرفت.......
یون هی:نه ممنون خودم میرم
جیمین:گفتم بیا
حس کردم یکن عصبیه برا همین بدون اینکه چیزی بگم پشت سرش راه افتادم و رفتم بیرون از بار و سوار ماشین شدیم میخواست ماشین رو روشن کنه که یهو سرشو گرفت
جیمین:اخخخ
یون هی:خوبی؟
جیمین:رانندگی بلدی؟
یون هی:آره،ولی چرا خودت نمیرونی
جیمین:من یکم مستم سرم درد میکنه اگه میشه تو برون
یون هی:باشه
از ماشین پیاده شدیم و بعد اینکه جاهامو و عوض کردیم راه افتادیم
یون هی:کجا برم؟
جیمین:برو میگم
یون هی:ولی من باید برم خونه به مامانم گفته بودم زود برمیگردم
جیمین:با مامانت اینا زندگی میکنی؟
یون هی:اره،مشکلیه؟
جیمین:نه آخه دخترای هم سن و سال تو معمولا تنها زندگی میکنن
یون هی:خوب،پن مثل اونا نیسم.......کدوم سمت بپیچم؟
جیمین:چپ
بلاخره بعد کلی بالا و پایین کردن رسیدم
جیمین:پیاده شو
یون هی:باش
از ماشین پیاده شدیم و......
یون هی:خوب دیگه من یه تاکسی میگیرم و میرم ممنون بابت همه چیز
جیمین:اگه میخواسم بریکه خودم میمیرسوندمت
یون هی:ولی.....
نمیدونم چرا ته دلم بهش اعتماد داشتم من به این راحتیا به کسی اعتماد ندارم ولی این با برادرش و بقیه حس میکنم فرق داره
جیمین:به چی فک میکنی بیا بریم خوب
یون هی:اوک
رفتیم بالا و.......
جیمین:دیگه دیر وقته و هم اینکه دستت یکم برده اگه با این سر و وضع بری خونه خانوادت نگران میشن پس بهتره همینجا بمونی
یون هی:آخه
جیمین:دختر تو بیماری آخه ولی چیزی داری همش میگی آخه ولی؟
یون هی:باشه ولی من کجا بمونم
جیمین:نگران نباش تو خونه به این بزرگی برا تو یه جایی پیدا میشه،اول بیا بشین اینجا دستتو پانسمان کنم
یون هی:باشه
رفتم نشستم رو مبل و......
جیمین:دستتو بده به من
بدون اینکه چیزی بگم دستمو گذاشتم تو دستاش نمیدونم چرا اینطوری شده بودم ضربان قلبم خیلی تندتند میزد
جیمین:خوب دیگه تموم شد
یون هی:ممنون
جیمین:خواهش،بیا بریم اتاقتون نشون بدم
رفتیم بالا و جیمین اتاقو نشونم داد و خودشم رفت رفتن حموم و بعد ۲۰ دیقه اومدم بیرون و موهامو خشک کردم که صدای در اومد
یون هی:بله
اومد تو و
جیمین:گفتم شاید لباس نداشته باشی اینو برات آوردم
یون هی:ممنون
جیمین:خوب دیگ من رفتم شب بخیر
یون هی:ممنون شب توهم بخیر
جیمین رفت بیرون و منم بعد اینکه لباس پوشیدم رو تخت دراز کشیدم نمیدونم چرا اصلا خوابم نمیومد یه نیم ساعت با گوشیم ور رفتم داشتم میخوابیدم که........
۵۰.۱k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.