رمان انتقام خونین🩸❤️
رمان انتقام خونین🩸❤️
part:5
#پانیذ
از متین و رضا خدافظی کردم و همراه داداشم (ارسلان) به سمت عمارت رفتیم...
#دیانا
با مامانم رفتیم آرایشگاه و چند ساعت بعدش با بابام رفتیم تولد سارینا
که البته خانواده عمم اینا خیلی پولدار بودن و برا تولد عمارت گرفته بودن کلی هم پسر داف توش بود (راوی:خواهرم آنقدر هول نباش دیانا:برو گمشو. راوی:😐😐😐. دیانا:ادامه رمانت رو بنالل)
مامان دیانا:دخترم منو بابات میریم اونطرف توهم خواستی بیا
دیانا:باش
چند دقیقه نشستم که مهشاد و مهراب که ۱ سال بود ازدواج کرده بودم اومدن (بچه ها مهراب پسر عمو دیانا هست اما از بچگی باهاش صمیمی بوده و وقتی با مهشاد ازدواج میکنه با مهشاد صمیمی تر میشه)
مهشاد:عشقم من میرم پیش دیانا
مهراب:منم میرم پیش بچه ها
دیانا:چطوری مهشاد خوبی؟
مهشاد:اره تو خوبی میگم چقدر داف اینجاس
دیانا:خاک تو سرت مثلا ازدواج کردی
مهشاد:باو من که نمیخام باهاشون ازدواج کنم
دیانا:اره ولی اینو نگاه چه دافهههه
مهشاد:اوففف اصن اوفففف
دیانا:ولی خالش چه کیوتهه
مهشاد:خاک تو سرممم نرفتم سلام کنممم
دیانا:خاک تو سرت برووو
چند دقیقه بعد 💨
دیدم یه پسره اومد و گفت:چطوری خشگله؟
دیانا:شما؟
پسره:منو همه کیت فرض کن
دیانا:یهو دیدم دستمو کشیدم چیزی نبوده بود که بخواد به کاری بکنه که یهو مهراب و مهشاد اومدن
مهشاد:دیانااا
مهراب:گمشو عوضییی و رفتیم کتک کاری که همه اومدن جدامون کردن
مامان دیانا:دیانا چیشد؟
دیانا:قضیه رو بهش گفتم
آرش (بابای دیانا):ای واای پسره اشغال مگه مریضی مهراب عمو دستت درد نکنه 💙
مهراب:خواهش میکنم اینم مهشاد گفت
بعد از اون مهمونی کوفتی رفتم رو تختم و خوابیدم و کیفم رو برای فردا که روز اول دانشگاه بود آماده کردم
خب خبببب دوزتان ۵ تا پارت گذاشتم حتما حمایت کنید تا پارت های بعد رو فردا بذارممم
از فردا پارت ها قشنگ میشههه✨⭐
part:5
#پانیذ
از متین و رضا خدافظی کردم و همراه داداشم (ارسلان) به سمت عمارت رفتیم...
#دیانا
با مامانم رفتیم آرایشگاه و چند ساعت بعدش با بابام رفتیم تولد سارینا
که البته خانواده عمم اینا خیلی پولدار بودن و برا تولد عمارت گرفته بودن کلی هم پسر داف توش بود (راوی:خواهرم آنقدر هول نباش دیانا:برو گمشو. راوی:😐😐😐. دیانا:ادامه رمانت رو بنالل)
مامان دیانا:دخترم منو بابات میریم اونطرف توهم خواستی بیا
دیانا:باش
چند دقیقه نشستم که مهشاد و مهراب که ۱ سال بود ازدواج کرده بودم اومدن (بچه ها مهراب پسر عمو دیانا هست اما از بچگی باهاش صمیمی بوده و وقتی با مهشاد ازدواج میکنه با مهشاد صمیمی تر میشه)
مهشاد:عشقم من میرم پیش دیانا
مهراب:منم میرم پیش بچه ها
دیانا:چطوری مهشاد خوبی؟
مهشاد:اره تو خوبی میگم چقدر داف اینجاس
دیانا:خاک تو سرت مثلا ازدواج کردی
مهشاد:باو من که نمیخام باهاشون ازدواج کنم
دیانا:اره ولی اینو نگاه چه دافهههه
مهشاد:اوففف اصن اوفففف
دیانا:ولی خالش چه کیوتهه
مهشاد:خاک تو سرممم نرفتم سلام کنممم
دیانا:خاک تو سرت برووو
چند دقیقه بعد 💨
دیدم یه پسره اومد و گفت:چطوری خشگله؟
دیانا:شما؟
پسره:منو همه کیت فرض کن
دیانا:یهو دیدم دستمو کشیدم چیزی نبوده بود که بخواد به کاری بکنه که یهو مهراب و مهشاد اومدن
مهشاد:دیانااا
مهراب:گمشو عوضییی و رفتیم کتک کاری که همه اومدن جدامون کردن
مامان دیانا:دیانا چیشد؟
دیانا:قضیه رو بهش گفتم
آرش (بابای دیانا):ای واای پسره اشغال مگه مریضی مهراب عمو دستت درد نکنه 💙
مهراب:خواهش میکنم اینم مهشاد گفت
بعد از اون مهمونی کوفتی رفتم رو تختم و خوابیدم و کیفم رو برای فردا که روز اول دانشگاه بود آماده کردم
خب خبببب دوزتان ۵ تا پارت گذاشتم حتما حمایت کنید تا پارت های بعد رو فردا بذارممم
از فردا پارت ها قشنگ میشههه✨⭐
۴.۸k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.