رمان انتقام خونین 🩸❣️
رمان انتقام خونین 🩸❣️
part:3
#دیانا
دیانا:ساعاتای ۱۳:۰۰ اینا بود رفتم عمارت پانیذ رضا هم بود
یهو دیدم پانیذ و رضا داشتن دعوا میکردن
پانیذ:بهم بگو اون دختره کی بوددد
رضا:بهت توضیح میدم
پانیذ:توضیح؟چه توضیحی؟تو دختره رو بغل کردی...
دیانا:چیشدههه؟
پانیذ:من داشتم در رو باز میکردم این پسره هول بیاد داخل دیدم ایشون دارن یه دختره رو بغل میکنه بعد دختره اصلا من رو ندید و رفت
دیانا:رضا؟
رضا:اون خواهرم بود
پانیذ:خواهرت؟ چرت و پرت نگو بچه مسخره میکنی؟
دیانا:ای بابا پانیذ بذار توضیح بده خب عزیزم میدونم نگرانی فدات بشم من قشنگم
پانیذ:رضا فقط دستم بهت برسهههه تو که گفتی خواهرت ترکیه هست
رضا:پانیذ بذار بگم
پانیذ:با بلند ترین صدا گفتم:بناااال
رضا:ببین من داشتم از خیابون رد میشدم خواهرم صدام زد بهش گفتم مگه تو خارج نبودی؟بعد خواهرم گفت: موقعی که داشتم میرفتم یه پسره من رو گرفت گفت یا باهام ازدواج میکنی یا میکشمت منم نمیتونستم بشینم باهاش ازدواج کنم یا بکشتم برای همین فرار کردم بعد حالا من رفتم بغلش کردم
پانیذ:چه جوری باور کنم
دیانا:رضا زنگ بزن بهش باور کنه
رضا:(زنگ زدم به خواهرم که اسمش نیکا بود)گفتم:سلام اجی خوبی
نیکا:سلام داداشی
رضا:اجی چیشد تونستی فرار کنی
نیکا:توی فرودگاه امیدوارم پیدام نکنه
رضا:باش اجی این دوست دخترم دم در مارو دیده یه فکر دیگه ای کرده
نیکا:سلام پانیذ جان خوبی عزیزم خواهر رضام نگران نباش من بودم بغلش کردم داشتم میرفتم ترکیه برای همین بود
پانیذ:باشه عزیزم راستی به پلیس درمورش خبر دادی؟
نیکا:اره گفتش که به رضا زنگ میزنم اگر پیداش کنه داداش اگر زنگ زد بهم بگیاااا
پانیذ:باش عزیزم خدافظ
رضا:اجی خدافظ
دیانا:دیدی الکی نگران بودی
پانیذ:رضا ببخشید من عصبانی شدم
رضا:اشکالی ندارد نفسم⭐❤️
(همو بغل کردن)
part:3
#دیانا
دیانا:ساعاتای ۱۳:۰۰ اینا بود رفتم عمارت پانیذ رضا هم بود
یهو دیدم پانیذ و رضا داشتن دعوا میکردن
پانیذ:بهم بگو اون دختره کی بوددد
رضا:بهت توضیح میدم
پانیذ:توضیح؟چه توضیحی؟تو دختره رو بغل کردی...
دیانا:چیشدههه؟
پانیذ:من داشتم در رو باز میکردم این پسره هول بیاد داخل دیدم ایشون دارن یه دختره رو بغل میکنه بعد دختره اصلا من رو ندید و رفت
دیانا:رضا؟
رضا:اون خواهرم بود
پانیذ:خواهرت؟ چرت و پرت نگو بچه مسخره میکنی؟
دیانا:ای بابا پانیذ بذار توضیح بده خب عزیزم میدونم نگرانی فدات بشم من قشنگم
پانیذ:رضا فقط دستم بهت برسهههه تو که گفتی خواهرت ترکیه هست
رضا:پانیذ بذار بگم
پانیذ:با بلند ترین صدا گفتم:بناااال
رضا:ببین من داشتم از خیابون رد میشدم خواهرم صدام زد بهش گفتم مگه تو خارج نبودی؟بعد خواهرم گفت: موقعی که داشتم میرفتم یه پسره من رو گرفت گفت یا باهام ازدواج میکنی یا میکشمت منم نمیتونستم بشینم باهاش ازدواج کنم یا بکشتم برای همین فرار کردم بعد حالا من رفتم بغلش کردم
پانیذ:چه جوری باور کنم
دیانا:رضا زنگ بزن بهش باور کنه
رضا:(زنگ زدم به خواهرم که اسمش نیکا بود)گفتم:سلام اجی خوبی
نیکا:سلام داداشی
رضا:اجی چیشد تونستی فرار کنی
نیکا:توی فرودگاه امیدوارم پیدام نکنه
رضا:باش اجی این دوست دخترم دم در مارو دیده یه فکر دیگه ای کرده
نیکا:سلام پانیذ جان خوبی عزیزم خواهر رضام نگران نباش من بودم بغلش کردم داشتم میرفتم ترکیه برای همین بود
پانیذ:باشه عزیزم راستی به پلیس درمورش خبر دادی؟
نیکا:اره گفتش که به رضا زنگ میزنم اگر پیداش کنه داداش اگر زنگ زد بهم بگیاااا
پانیذ:باش عزیزم خدافظ
رضا:اجی خدافظ
دیانا:دیدی الکی نگران بودی
پانیذ:رضا ببخشید من عصبانی شدم
رضا:اشکالی ندارد نفسم⭐❤️
(همو بغل کردن)
۳.۷k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.