فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۴
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۴
من(کوکی):هیونگ من اگه بشه میرم خونه خودم یه سری وسایلم اونجاست برم یه دوش بگیرم و کارای عقب مونده م رو انجام بدم... جین:اوکی فقط زیاد به خودت فشار نیار. من(کوکی):باشه... .تهیونگ:ببینم پس چرا میخواستی بری خونه خودت نگفتی همونجا برسونیمت؟. من(کوکی):چون میخواستم هم بقیه رو ببینم هم یه چند تا وسیله از اتاقم بردارم. تهیونگ:عاها... پس وسایلت رو بردار تا برسونمت... من(کوکی):اوک. راه افتادم سمت اتاقم و وسایلم رو برداشتم و دوباره اومدم بیرون تهیونگ هم سوییچ ماشین رو برداشت و گفت:بریم. من(کوکی):بریم... و بعد با بقیه خداحافظی کردم و رفتیم... سوارماشین شدیم با تهیونگ و راه افتادیم سمت خونه من... بعد یه مدتی رسیدیم از تهیونگ خداحافظی کردم و وارد خونه شدم... وسایلم رو گذاشتم کنار تخت و رفتم حموم یه دوش گرفتم... اومدم بیرون خسته بودم و وقتی افتادم رو تخت انگار خستگیم صد برابر شد و سریع خوابم برد... کم کم چشمامو باز کردم... نگاه ساعت کردم ساعت 4 بعد از ظهر بود... چقدر خوابیدم... پا شدم نشستم تو جام قلنج انگشتامو شکستم و پا شدم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت میز کارم... یه چند تا کار داشتم انجامشون دادم که تقریبا یک ساعت وقتمو گرفتن اما خوب که تموم شدن
بعد از اینکه کارم تموم شد از بیکاری با خودکار رو میزم شروع کردم به کشیدن طرح های مسخره روی کاغذ جلوی دستم... یهو به سرم زد زنگ بزنم به *ا/ت* دلمم خیلی براش تنگ شده بود...پس رفتم سمت گوشیم رمزشو زدم و وارد لیست مخاطبین شدم... شماره *ا/ت* رو پیدا کردم و تماس گرفتم... بوق میخورد اما بر نمیداشت یکم نگران شدم...پس یه بار دیگه تماس گرفتم که یکدفعه برداشت خواستم حرف بزنم که دیدم صدای گریه و داد های *ا/ت* میاد و یکی دیگه هم هست که داره سرش داد میزنه... احساس کردم شاید اتفاقی دستش خورده رو تلفن و جواب داده چون از صداهایی که میومد معلوم بود اصلا حواسش به گوشیش نیست... خیلی نگران شدم صدای گریه و دادهاش هر لحظه بیشتر میشد و یهو تماس قطع شد... هول شدم دست و پام بهم اومده بود نمیدونستم چی کار کنم... بعد چند ثانیه گیج و منگ بودن به خودم اومدم دوییدم سمت اتاقم کتم رو سریع پوشیدم و از خونه زدم بیرون... تنها جایی که میشناختم ازش همون بیمارستان بود رفتم سمت بیمارستان به بدبختی سه یون رو پیدا کردم چون اون شماره شو داشته پس شاید بدونه خونه شون هم کجاست به هرحال همکارن... به بدبختی و هزار جور التماس و خواهش آدرس خونه *ا/ت* رو از سه یون گرفتم و با سرعت برق رفتم سمت خونه شون... هوا دیگه تقریبا تاریک شده بود و خونه شون چون یکم دور بود هنوز نرسیده بودم و این عصبی ترم میکرد...
میدونم به خونم تشنه اید ولی ببخشید دیر شد🥲💔
من(کوکی):هیونگ من اگه بشه میرم خونه خودم یه سری وسایلم اونجاست برم یه دوش بگیرم و کارای عقب مونده م رو انجام بدم... جین:اوکی فقط زیاد به خودت فشار نیار. من(کوکی):باشه... .تهیونگ:ببینم پس چرا میخواستی بری خونه خودت نگفتی همونجا برسونیمت؟. من(کوکی):چون میخواستم هم بقیه رو ببینم هم یه چند تا وسیله از اتاقم بردارم. تهیونگ:عاها... پس وسایلت رو بردار تا برسونمت... من(کوکی):اوک. راه افتادم سمت اتاقم و وسایلم رو برداشتم و دوباره اومدم بیرون تهیونگ هم سوییچ ماشین رو برداشت و گفت:بریم. من(کوکی):بریم... و بعد با بقیه خداحافظی کردم و رفتیم... سوارماشین شدیم با تهیونگ و راه افتادیم سمت خونه من... بعد یه مدتی رسیدیم از تهیونگ خداحافظی کردم و وارد خونه شدم... وسایلم رو گذاشتم کنار تخت و رفتم حموم یه دوش گرفتم... اومدم بیرون خسته بودم و وقتی افتادم رو تخت انگار خستگیم صد برابر شد و سریع خوابم برد... کم کم چشمامو باز کردم... نگاه ساعت کردم ساعت 4 بعد از ظهر بود... چقدر خوابیدم... پا شدم نشستم تو جام قلنج انگشتامو شکستم و پا شدم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت میز کارم... یه چند تا کار داشتم انجامشون دادم که تقریبا یک ساعت وقتمو گرفتن اما خوب که تموم شدن
بعد از اینکه کارم تموم شد از بیکاری با خودکار رو میزم شروع کردم به کشیدن طرح های مسخره روی کاغذ جلوی دستم... یهو به سرم زد زنگ بزنم به *ا/ت* دلمم خیلی براش تنگ شده بود...پس رفتم سمت گوشیم رمزشو زدم و وارد لیست مخاطبین شدم... شماره *ا/ت* رو پیدا کردم و تماس گرفتم... بوق میخورد اما بر نمیداشت یکم نگران شدم...پس یه بار دیگه تماس گرفتم که یکدفعه برداشت خواستم حرف بزنم که دیدم صدای گریه و داد های *ا/ت* میاد و یکی دیگه هم هست که داره سرش داد میزنه... احساس کردم شاید اتفاقی دستش خورده رو تلفن و جواب داده چون از صداهایی که میومد معلوم بود اصلا حواسش به گوشیش نیست... خیلی نگران شدم صدای گریه و دادهاش هر لحظه بیشتر میشد و یهو تماس قطع شد... هول شدم دست و پام بهم اومده بود نمیدونستم چی کار کنم... بعد چند ثانیه گیج و منگ بودن به خودم اومدم دوییدم سمت اتاقم کتم رو سریع پوشیدم و از خونه زدم بیرون... تنها جایی که میشناختم ازش همون بیمارستان بود رفتم سمت بیمارستان به بدبختی سه یون رو پیدا کردم چون اون شماره شو داشته پس شاید بدونه خونه شون هم کجاست به هرحال همکارن... به بدبختی و هزار جور التماس و خواهش آدرس خونه *ا/ت* رو از سه یون گرفتم و با سرعت برق رفتم سمت خونه شون... هوا دیگه تقریبا تاریک شده بود و خونه شون چون یکم دور بود هنوز نرسیده بودم و این عصبی ترم میکرد...
میدونم به خونم تشنه اید ولی ببخشید دیر شد🥲💔
۶.۹k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.