فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۶
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۶
کوکی:یا خدا چی شده این پاهات چرا اینجوریه... من:چیزی نیست... . کوکی:*ا/ت* از نگرانی دارم میمیرم. من:ب... بابام... کوکی:یعنی چی بابات؟ ببینم اون اینکار رو کرده؟. من:عاره... . کوکی:ببخشیدا ببخشید ناراحت نشی ولی مگه بابات مرض داره اینجوری میکنه؟. من:همش تقصیر خاندان اون سهون کثافته کوکی:یعنی چی باز اون مرتیکه ... چیکار کرده؟. من:تن لشش دیشب رفته سفر کاری یک ماهه منم دیشب خب پیش تو بودم خبرم نداشتم باید برم بدرقه شازده... پدرش امروز زنگ زده به بابام گفته چرا عروس من نباید بره بدرقه پسرم... بابامم اومد با عصبانیت همه حرفای پدرشو تحویلم داد منم از کوره در رفتم گفتم یعنی چی اولا من هنوز عروسش نشدم و معلوم نیست هیچی و تا خواستم بگم من اصلا خبرهم نداشتم که سهون داره میره بابام با عصبانیت شروع کرد داد و بیداد منم کوتاه نیومدم چون دیگه به اینجام رسیده بود بابامم هی بیشتر عصبی شد عاخرشم اینجوری کرد و بعد از خونه بیرونم کرد منم این کیفم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقم سه چهار تا وسیله اونم نه لباس چپوندم تو کیفم و با درد از خونه زدم بیرون... که بعدشم تو اومدی... کوکی:واقعا باباتو درک نمیکنم تو که خبر نداشتی... من:عاخه بعد فهیمدم مامانم قرار بود بهم خبر بده اما یادش رفته بود منم دیگه هیچی نگفتم چون میدونستم برای مامانمم دردسر میشه. کوکی: ...
کوکی:عاخه الان خوبه که تو اینجوری شدی؟. من:عاره ترجیحش میدم که مامانمم عذاب بکشه... خیلی ناراحت بودم که یهو کوک بغلم کرد... با چشمای متعجب بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:فداتشم عیبی نداره خودم مواظبتم تا خوب شی.... من:م... ممنونم کوکی. کوکی:خواهش...ب... ببینم گشنه نیستی...من:اشتها ندارم امروز ناهارهم دیر خوردم گشنه نیستم... کوکی:مطمئن؟. من:عاره... کوکی:خب پس بخواب فردا هم که سرکار نداری درسته؟. من:اوهوم ندارم چون مرخصی بعداز شیفت رو استفاده نکردم و افتاد واسه فردا... کوکی:پس استراحت کن منم این شیشه خورده ها رو جمع میکنم میرم... من:وایسا خودم جمعشون کنم میره تو دست و پات. کوکی: نه خودم جمعش میکنم. من:باشه فقط مواظب باش... کوکی:اوکی فقط ببینم تو این لباس هات اذیت نیستی؟. من:لباسای بیرونن ولی گفتم که خیلی هول هولکی از خونه زدم بیرون اصلا فرصت نکردم لباسی بردارم... کوکی:خب پایین تخت یه کشو هست توش پیرهن هست یکی از اونا رو بپوش میدونم بزرگن به تنت اما بهتر از اینه که اعصابت خورد شه تو این لباسا... من:ا... اما من راحتم... کوکی:چی راحتی بابا لباس مرد عنکبوتی از مال تو راحت تره پس خواستی عوض کن راحت بخواب...
حماایت♡
کوکی:یا خدا چی شده این پاهات چرا اینجوریه... من:چیزی نیست... . کوکی:*ا/ت* از نگرانی دارم میمیرم. من:ب... بابام... کوکی:یعنی چی بابات؟ ببینم اون اینکار رو کرده؟. من:عاره... . کوکی:ببخشیدا ببخشید ناراحت نشی ولی مگه بابات مرض داره اینجوری میکنه؟. من:همش تقصیر خاندان اون سهون کثافته کوکی:یعنی چی باز اون مرتیکه ... چیکار کرده؟. من:تن لشش دیشب رفته سفر کاری یک ماهه منم دیشب خب پیش تو بودم خبرم نداشتم باید برم بدرقه شازده... پدرش امروز زنگ زده به بابام گفته چرا عروس من نباید بره بدرقه پسرم... بابامم اومد با عصبانیت همه حرفای پدرشو تحویلم داد منم از کوره در رفتم گفتم یعنی چی اولا من هنوز عروسش نشدم و معلوم نیست هیچی و تا خواستم بگم من اصلا خبرهم نداشتم که سهون داره میره بابام با عصبانیت شروع کرد داد و بیداد منم کوتاه نیومدم چون دیگه به اینجام رسیده بود بابامم هی بیشتر عصبی شد عاخرشم اینجوری کرد و بعد از خونه بیرونم کرد منم این کیفم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقم سه چهار تا وسیله اونم نه لباس چپوندم تو کیفم و با درد از خونه زدم بیرون... که بعدشم تو اومدی... کوکی:واقعا باباتو درک نمیکنم تو که خبر نداشتی... من:عاخه بعد فهیمدم مامانم قرار بود بهم خبر بده اما یادش رفته بود منم دیگه هیچی نگفتم چون میدونستم برای مامانمم دردسر میشه. کوکی: ...
کوکی:عاخه الان خوبه که تو اینجوری شدی؟. من:عاره ترجیحش میدم که مامانمم عذاب بکشه... خیلی ناراحت بودم که یهو کوک بغلم کرد... با چشمای متعجب بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:فداتشم عیبی نداره خودم مواظبتم تا خوب شی.... من:م... ممنونم کوکی. کوکی:خواهش...ب... ببینم گشنه نیستی...من:اشتها ندارم امروز ناهارهم دیر خوردم گشنه نیستم... کوکی:مطمئن؟. من:عاره... کوکی:خب پس بخواب فردا هم که سرکار نداری درسته؟. من:اوهوم ندارم چون مرخصی بعداز شیفت رو استفاده نکردم و افتاد واسه فردا... کوکی:پس استراحت کن منم این شیشه خورده ها رو جمع میکنم میرم... من:وایسا خودم جمعشون کنم میره تو دست و پات. کوکی: نه خودم جمعش میکنم. من:باشه فقط مواظب باش... کوکی:اوکی فقط ببینم تو این لباس هات اذیت نیستی؟. من:لباسای بیرونن ولی گفتم که خیلی هول هولکی از خونه زدم بیرون اصلا فرصت نکردم لباسی بردارم... کوکی:خب پایین تخت یه کشو هست توش پیرهن هست یکی از اونا رو بپوش میدونم بزرگن به تنت اما بهتر از اینه که اعصابت خورد شه تو این لباسا... من:ا... اما من راحتم... کوکی:چی راحتی بابا لباس مرد عنکبوتی از مال تو راحت تره پس خواستی عوض کن راحت بخواب...
حماایت♡
۸.۰k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.