فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۵
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۵
بعد چند دقیقه رسیدم به خیابونی که خونشون توشه... خواستم بپیچم توی خیابون که یه دختر که روی صندلی کنار پیاده رو با بی جونی نشسته بود توجه م رو به خودش جلب کرد... ص... صبر کن ببینم اون که *ا/ت* اس... سریع قبل اینکه بپیچم تو خیابون مسیرم رو عوض کردم و ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتم سمت *ا/ت*... رسیدم بهش اول فکر کردم بیهوش شده که دیدم نه چشماشو باز کرد... *ا/ت*:ج... جونگ... کو... ک. سریع کنارش نشستم و خواستم کمکش کنم خوب روی صندلی بشینه چون کمرش تو بد حالتی قرار گرفته بود ممکن بود کوفته شه...همین که خواستم کمکش کنم داد خفه ای کشید گفت:د...دست بهم نزن همه جام درد میکنه...من(کوکی):*ا... *ا/ت* چی شدی؟. *ا/ت*:... . طفلی اصلا نمیتونست از درد خوب حرف بزنه... من(کوکی):پاشو پاشو بریم خونه من با این وضع نمیشه بری خونه خودتون... . *ا/ت*:از خونه بیرونم کردن دیوانه... عاخ خدا کمرم... من(کوکی):چ... چی؟. *ا/ت*:هیچی ول کن... من(کوکی):یعنی چی ول کن اصلا همین که گفتم پاشو میریم خونه من تا ببینم چی شده. *ا/ت*:نه کوک مزاحمت نمیشم... من(کوکی):*ا/ت* یه بار دیگه بگی مزاحمت نمیشم عصبی میشم کر کره کل شهر رو میکشم پایین... پاشو ببینم. و بعد آروم دستشو گرفتم و کمکش کردم تا بیاد سمت ماشین بعد در رو باز کردم و آروم نشوندمش تو ماشین خودمم از اون ور سوار شدم و راه افتادیم...
*ا/ت*(من):به اصرار کوک سوار ماشین شدم و رفتیم سمت خونه ش... تمام راه کوک با عصبانیت رانندگی میکرد... اصلا نمیدونم چجوری فهمیده بود چیزی شده که اومده بود نزدیکای خونه مون... ولی باز خوبه که اومد وگرنه از درد گوشه خیابون جون میدادم کمی بعد رسیدیم به خونه بدون هیچ حرفی کمکم کرد که از ماشین پیاده شم و وارد خونه شدیم... یکم معذب بودم که کوک گفت:برو تو اون اتاقه استراحت کن یکم حالت بهتر شه... بعدا میام ببینم چیشده... برو استراحت کن... سری به نشونه تأیید تکون دادم و وارد اتاق شدم که دیدم عه اینکه اتاق خودشه... از اتاق خارج شدم گفتم:ج... جونگ کوک... . کوکی:جانم؟چیزی شده؟. من:نه... فقط این اتاق خودته که... . کوکی:عاره بقیه اتاقا یکم نا مرتبن همینجا استراحت کن فعلا. من:ب... باشه. و بعد وارد اتاق شدم کیفم که فقط وقت کردم یکم خنزر پنزر بریزم توش رو گذاشتم گوشه اتاق و نشستم لبه تخت و آروم جورابای ساق بلندم رو در آوردم کبودی های پام رو دیدم که دیدنش باعث میشد دردم ده برابر شه عاخه کی مثل منه کی انقدر بدبختی میکشه... محکم چشمامو از درد بستم و موهامو چنگی زدم... پنج دقیقه با همین حالت گذشت که یهو کوکی در زد... سرمو بالا آوردم و گفتم:بیا تو...کوک در اتاق رو باز کرد ولی وقتی وضع منو دید لیوان آبی که دستش بود از دستش افتاد و شد هزار تیکه و با نگرانی دویید سمت من...
حماییت!♡
بعد چند دقیقه رسیدم به خیابونی که خونشون توشه... خواستم بپیچم توی خیابون که یه دختر که روی صندلی کنار پیاده رو با بی جونی نشسته بود توجه م رو به خودش جلب کرد... ص... صبر کن ببینم اون که *ا/ت* اس... سریع قبل اینکه بپیچم تو خیابون مسیرم رو عوض کردم و ماشین رو یه گوشه پارک کردم و رفتم سمت *ا/ت*... رسیدم بهش اول فکر کردم بیهوش شده که دیدم نه چشماشو باز کرد... *ا/ت*:ج... جونگ... کو... ک. سریع کنارش نشستم و خواستم کمکش کنم خوب روی صندلی بشینه چون کمرش تو بد حالتی قرار گرفته بود ممکن بود کوفته شه...همین که خواستم کمکش کنم داد خفه ای کشید گفت:د...دست بهم نزن همه جام درد میکنه...من(کوکی):*ا... *ا/ت* چی شدی؟. *ا/ت*:... . طفلی اصلا نمیتونست از درد خوب حرف بزنه... من(کوکی):پاشو پاشو بریم خونه من با این وضع نمیشه بری خونه خودتون... . *ا/ت*:از خونه بیرونم کردن دیوانه... عاخ خدا کمرم... من(کوکی):چ... چی؟. *ا/ت*:هیچی ول کن... من(کوکی):یعنی چی ول کن اصلا همین که گفتم پاشو میریم خونه من تا ببینم چی شده. *ا/ت*:نه کوک مزاحمت نمیشم... من(کوکی):*ا/ت* یه بار دیگه بگی مزاحمت نمیشم عصبی میشم کر کره کل شهر رو میکشم پایین... پاشو ببینم. و بعد آروم دستشو گرفتم و کمکش کردم تا بیاد سمت ماشین بعد در رو باز کردم و آروم نشوندمش تو ماشین خودمم از اون ور سوار شدم و راه افتادیم...
*ا/ت*(من):به اصرار کوک سوار ماشین شدم و رفتیم سمت خونه ش... تمام راه کوک با عصبانیت رانندگی میکرد... اصلا نمیدونم چجوری فهمیده بود چیزی شده که اومده بود نزدیکای خونه مون... ولی باز خوبه که اومد وگرنه از درد گوشه خیابون جون میدادم کمی بعد رسیدیم به خونه بدون هیچ حرفی کمکم کرد که از ماشین پیاده شم و وارد خونه شدیم... یکم معذب بودم که کوک گفت:برو تو اون اتاقه استراحت کن یکم حالت بهتر شه... بعدا میام ببینم چیشده... برو استراحت کن... سری به نشونه تأیید تکون دادم و وارد اتاق شدم که دیدم عه اینکه اتاق خودشه... از اتاق خارج شدم گفتم:ج... جونگ کوک... . کوکی:جانم؟چیزی شده؟. من:نه... فقط این اتاق خودته که... . کوکی:عاره بقیه اتاقا یکم نا مرتبن همینجا استراحت کن فعلا. من:ب... باشه. و بعد وارد اتاق شدم کیفم که فقط وقت کردم یکم خنزر پنزر بریزم توش رو گذاشتم گوشه اتاق و نشستم لبه تخت و آروم جورابای ساق بلندم رو در آوردم کبودی های پام رو دیدم که دیدنش باعث میشد دردم ده برابر شه عاخه کی مثل منه کی انقدر بدبختی میکشه... محکم چشمامو از درد بستم و موهامو چنگی زدم... پنج دقیقه با همین حالت گذشت که یهو کوکی در زد... سرمو بالا آوردم و گفتم:بیا تو...کوک در اتاق رو باز کرد ولی وقتی وضع منو دید لیوان آبی که دستش بود از دستش افتاد و شد هزار تیکه و با نگرانی دویید سمت من...
حماییت!♡
۷.۸k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.