شاهنامه ۱۱۱ اردشیر بابکان
#شاهنامه #_۱۱۱ #اردشیر_بابکان
پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود .
پسازآنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد . دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت :ایا درست است که با دشمن همراه شوی ؟ . خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که زهر را در شربت اردشیر ریخت و به نزد او برد دختر لرزان شد . اردشیر شک کرد و دستور داد تا مرغ خانگی آوردند و او کمی از مایع خورد و مرد . پس شاه دختر را به وزیر سپرد و دستور قتل او را داد .دختر به وزیر گفت : من کودکی در شکم دارم . صبر کن تا او به دنیا بیاید بعد مرا بکش. وزیر به نزد شاه رفت و موضوع را گفت : اما شاه نپذیرفت . وزیر گفت صبر کنم تا بچه به دنیا بیاید و سپس دستور را اجرا کنم چیزی از دست نمیدهم . پس زن را در خانه خود پنهان کردتا زادشدن کودک پس نام کودک را شاپور نهاد . هفت سال کودک را مخفی کردند . روزی وزیر به نزد اردشیر آمد او گفت : من پنجاهویک سال از عمرم میرود و هنوز پسری ندارم . او گفت : ای شاه اگر به من امان دهی من رنج تو را پایان میدهم همسرت که باردار بود نکشتم اکنون پسرت هفتساله است و نامش شاپور هست و در کنار مادرش روزگار میگذراند. شاه گفت : غم را از دلم برداشتی پس شاپور نزد پدر رفت شاه او را به بغل گرفت و سپس از گناه دختر اردوان هم گذشت و او را به قصر بازگرداند . سپس فرهنگیان را فراخواند و پسرش را به آنان سپرد و نوشتن به پهلوی را به وی آموختند و تمام فنون جنگ و رزم را هم آزمود . سپس شاه. بعد شهری زیبا و خرم ساخت و آن را جندشاپور نامید.پس از مدتی شاپور بزرگ شد و شاه همیشه در جنگ بود تا جایی¬که خسته شد و به وزیرش گفت : آیا نمیشود بدون جنگ جهان را به دست آورم ؟ وزیر به شاه گفت : بهتر است طالع خود را از کید هندی که بسیار دانشمند است بپرسی . پس شاه پیکی به نزد کید فرستاد و او طالع شاه را دید و گفت : اگر دختری از نژاد مهرک با پسرت ازدواج کند تمام ایران بهراحتی زیر سلطه شما میرود . وقتی شاه پیغام کید را شنید ناراحت شد. مدتی بعد شاه به شکار رفت و پسرش نیز با او همراه بود .سواران شروع به تاختن کردند و شاپور از دور دهی دید و تاخت تا به آنجا رسید و دختری چون ماه دید که سطلی را به چاه انداخته بود . دختر به پیشواز شاپور آمد و گفت : اگر تشنه هستی الآن از چاه آبخنک میکشم . دختر آمد و سطل را بیرون کشید و گفت : از نیروی شاپور بیگمان آب به شیر تبدیل میشود . شاپور به دختر چربزبان گفت : تو از کجا مرا میشناسی ؟ دختر پاسخ داد که شاپور پهلوانی است با زور فیل و در بخشندگی همچون دریای نیل است و قدمی چون سرو دارد.
@hakimtoosi
پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود .
پسازآنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد . دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر دیگر نیز در هند آواره شده بودند پس بهمن همان پسری که در هند بود پیکی با زهر نزد خواهرش فرستاد و گفت :ایا درست است که با دشمن همراه شوی ؟ . خواهر نیز دلش به حال برادر سوخت و روزی که زهر را در شربت اردشیر ریخت و به نزد او برد دختر لرزان شد . اردشیر شک کرد و دستور داد تا مرغ خانگی آوردند و او کمی از مایع خورد و مرد . پس شاه دختر را به وزیر سپرد و دستور قتل او را داد .دختر به وزیر گفت : من کودکی در شکم دارم . صبر کن تا او به دنیا بیاید بعد مرا بکش. وزیر به نزد شاه رفت و موضوع را گفت : اما شاه نپذیرفت . وزیر گفت صبر کنم تا بچه به دنیا بیاید و سپس دستور را اجرا کنم چیزی از دست نمیدهم . پس زن را در خانه خود پنهان کردتا زادشدن کودک پس نام کودک را شاپور نهاد . هفت سال کودک را مخفی کردند . روزی وزیر به نزد اردشیر آمد او گفت : من پنجاهویک سال از عمرم میرود و هنوز پسری ندارم . او گفت : ای شاه اگر به من امان دهی من رنج تو را پایان میدهم همسرت که باردار بود نکشتم اکنون پسرت هفتساله است و نامش شاپور هست و در کنار مادرش روزگار میگذراند. شاه گفت : غم را از دلم برداشتی پس شاپور نزد پدر رفت شاه او را به بغل گرفت و سپس از گناه دختر اردوان هم گذشت و او را به قصر بازگرداند . سپس فرهنگیان را فراخواند و پسرش را به آنان سپرد و نوشتن به پهلوی را به وی آموختند و تمام فنون جنگ و رزم را هم آزمود . سپس شاه. بعد شهری زیبا و خرم ساخت و آن را جندشاپور نامید.پس از مدتی شاپور بزرگ شد و شاه همیشه در جنگ بود تا جایی¬که خسته شد و به وزیرش گفت : آیا نمیشود بدون جنگ جهان را به دست آورم ؟ وزیر به شاه گفت : بهتر است طالع خود را از کید هندی که بسیار دانشمند است بپرسی . پس شاه پیکی به نزد کید فرستاد و او طالع شاه را دید و گفت : اگر دختری از نژاد مهرک با پسرت ازدواج کند تمام ایران بهراحتی زیر سلطه شما میرود . وقتی شاه پیغام کید را شنید ناراحت شد. مدتی بعد شاه به شکار رفت و پسرش نیز با او همراه بود .سواران شروع به تاختن کردند و شاپور از دور دهی دید و تاخت تا به آنجا رسید و دختری چون ماه دید که سطلی را به چاه انداخته بود . دختر به پیشواز شاپور آمد و گفت : اگر تشنه هستی الآن از چاه آبخنک میکشم . دختر آمد و سطل را بیرون کشید و گفت : از نیروی شاپور بیگمان آب به شیر تبدیل میشود . شاپور به دختر چربزبان گفت : تو از کجا مرا میشناسی ؟ دختر پاسخ داد که شاپور پهلوانی است با زور فیل و در بخشندگی همچون دریای نیل است و قدمی چون سرو دارد.
@hakimtoosi
۵۲.۴k
۰۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.