پارک جیمین دقیقا شب قبل از تولدش متوجه شدی خیلی خوشحال

پارک جیمین: دقیقا شب قبل از تولدش متوجه شدی! خیلی خوشحال شدی چون همش به این فکر میکردی کادو چی واسش بگیری، و خب چه کادویی بهتر از فهمیدن اینکه قراره پدر بشه؟ مثل همیشه با دسته گلی که برات خریده بود به خونه برگشت ، اما چراغ های خونه خاموش بود. از توی اشپزخونه با کیکی که روش شمع بود به استقبالش اومدی. با مهربونی نگات کرد و شمع ها رو فوت کرد! چراغ ها رو روشن کردی و با یه بغل گرم تولدش رو تبریک گفتی. بوسه ای به پیشونیت زد که گفتی : ایگو! داشت یادم میرفت، کادو!..... فورا به سمت اتاق رفتی و با برگه توی دستت برگشتی! برگه رو جلوش گرفتی، کنجکاوانه برگه رو گرفت و نگاهی بهش انداخت، سراسیمه و با تعجب نگاهت کرد و با ذوق گفت: واقعاااااا به کیوتیش خندیدی و گفتی : اره، تبریک میگم پارک جیمین داری پدر میشی! خب میتونم بگم اون شب تبدیل به زیبا ترین شب زندگی پارک جیمین شد.

کیم تهیونگ : یکمی به خاطر بارداریت ضعف داشتی برای همین به بیمارستان رفتی تا یه سرم بزنی!، ولی تهیونگ خیلی زیادی نگران شده بود. پرستار بعد از اینکه سرم رو بهت وصل کرد از اتاقک بیرون اومد، ته سراسیمه به طرفش رفت و گفت : ببخشید حال همسرم خوبه؟ پرستار تک خنده ای کرد و گفت : بله اقای کیم، هم حال مادر و هم حال بچه خوبه! با شنیدن جمله اخر چشماش گرد شد و گفت : ب... بچه؟ پرستار ادامه داد: بله! نمیدونستید؟ همسرتون دو هفته ای میشه که باردارن! لبخند پهنی روی لب هاش نشست تشکری از پرستار کرد و وارد اتاق تو شد. کنارت نشست . دستت رو توی دستش گرفت و روی انگشتات رو بوسید! نگاهش کردی که بوسه ای روی گونه ات گذاشت و گفت : که اینطور پس خانوم کوچولو داره مامان میشه! سرت رو به تایید حرفش تکون دادی و گفتی : اوهوم داریم یه خانواده کوچولو می شیم!

جونگ کوک: هنوز نمیدونست بارداری چون شکمت تخت بود، اما فسقلی توی شکمت باعث شده بود گونه هات تپل بشن. متوجه شده بود صورتت این روزا گردالی شده، و مدام ازت میپرسید چیزی شده؟ چرا انقدر لپ اوردی!؟ تو فقط بهش می خندیدی و در جواب سری تکون میدادی. اون روز از سرکار برگشت و مثل همیشه مستقیم به سمتت اومد و محکم بغلت کرد. بهش گفتی به اتاق بره چون براش سوپرایز رو اماده کرده بودی! وارد اتاق شد و روی تخت نشست که با یه بیبی چک مثبت رو به رو شد! چشماش مثل پیاز گرد شد و متعجب برگشت به اشپزخونه و با لحنی که مشخص بود ذوقش رو پنهان میکنه رو بهت گفت: نگو، دختر! واقعا؟ به قیافه فانی که داشت خندیدی و به تایید حرفش سرت رو تکون دادی، به سرعت بغلت کرد و لپت رو بوسید همزمان توی گوشت گفت : پس بگو چرا انقدر گردالی شدی! بخاطر یه فسقلی شیطونه.....!

ببخشید انقدر طول کشید!.. دارم زمان سختی رو سپری میکنم:)))))) ᰔᰔᩚ
دیدگاه ها (۲۷)

خبببب نیلوفرای منننن)))))) عید همتون مبارککککک!!!! البته با ...

سلام به الماس کوشولو های کریستالی! حدس بزنید کی برگشته خوشگل...

مین یونگی : سه هفته ای بود که باردار بودی ولی اون نمی دونست....

سناریو درخواستی : وقتی پدر شدن! کیم نامجون : میدونستی که عاش...

نام فیک: عشق مخفیPart: 48ویو ات*صدام کردن که برم داخل. پاشدم...

╭────────╮ ‌ ‌ ‌ 𝐚 𝐬𝐢𝐩 𝐨𝐟 𝐲𝐨𝐮 ‌ ╰────────╯جـ...

چندپارتی☆p.2سرت به یک طرف پرت شد و چند ثانیه فقط زنگ گوش هات...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط