مین یونگی سه هفته ای بود که باردار بودی ولی اون نمی دون
مین یونگی : سه هفته ای بود که باردار بودی ولی اون نمی دونست. توی اتاق کارش مشغول ساخت ملودی اهنگ جدیدش بود. دودل بودی اما طی یک تصمیم ناگهانی دستگیره در رو پایین کشیدی. وارد اتاق کارش شدی. با حس سایه ای بالای سرش نگاهش رو بهت داد و هدفونش رو از روی گوش هاش برداشت : جانم؟ چیزی شده؟» کامیون قند توی دلت اب شد. کیوت با انگشتات ور میرفتی، نمیدونستی چطوری بگی و گونه هات گل انداخته بودن! متوجه شد میخوای چیزی بگی، لبخندی زد و دستت رو گرفت ، روی پاهاش نشستی. با مهربونی گفت : چاگی! چیزی هست که بخوای بهم بگی؟ هوم؟ نفس عمیقی کشیدی و فقط سریع رفتی سر اصل مطلب. چشمات رو بستی، خیلی سریع جمله « داری پدر میشی» رو به زبون اوردی. ذوق کرد:) محکم توی بغلش فشارت داد. با ناباوری گفت: واقعا راست میگی؟ توی بغلش حسابی داشت میچلوندت. خنده ات گرفت و گفتی : یاااا مین یونگی، بچه ناقص شد! بوسه سطحی به لبات زد و گفت : ببخشید دارلینگ، ولی به جرعت میگم بهترین خبر عمرم بود!
جانگ هوسوک : یه مدت بود که به تور جهانی رفته بود و تو فهمیده بودی بارداری! خیلی دلتنگش بودی یا بهتر بگم بهش ویار پیدا کرده بودی برای همین خیلی واست دردناک بود که نیست. اون روز روی میز ناهار خوری سرت رو گذاشته بودی و فکر میکردی چقدر دیگه باید تحمل کنی تا این دوری لعنتی تموم بشه، که دستی توی موهات رفت. متعجب سرت رو بلند کردی که با چهره مهربونش رو به رو شدی. بدون هیچ درنگی پریدی بغلش. لبخند بزرگی زد و محکم بغلت کرد که گفتی : کی اومدی؟ صداش رو شنیدی : همون موقع که پرنسس توی فکر بودن! با دستت به سینه اش کوبیدی و گفتی : یاااا خیلی بدی، میدونی ما چقدر دلتنگت بودیم؟ با تعجب گفت : ما؟ لبخندی زدی و گفتی : اوهوم، داریم سه نفره میشیم! توی شوک رفت، بعد از چند ثانیه به خودش اومد و جوری بغلت کرد که افتادید روی مبل، ذوق زده سرش رو روی شکمت گذاشت و گفت : ایگو! باورم نمیشه چاگیا! دیگه از جات تکون نمیخوریااااا!
جانگ هوسوک : یه مدت بود که به تور جهانی رفته بود و تو فهمیده بودی بارداری! خیلی دلتنگش بودی یا بهتر بگم بهش ویار پیدا کرده بودی برای همین خیلی واست دردناک بود که نیست. اون روز روی میز ناهار خوری سرت رو گذاشته بودی و فکر میکردی چقدر دیگه باید تحمل کنی تا این دوری لعنتی تموم بشه، که دستی توی موهات رفت. متعجب سرت رو بلند کردی که با چهره مهربونش رو به رو شدی. بدون هیچ درنگی پریدی بغلش. لبخند بزرگی زد و محکم بغلت کرد که گفتی : کی اومدی؟ صداش رو شنیدی : همون موقع که پرنسس توی فکر بودن! با دستت به سینه اش کوبیدی و گفتی : یاااا خیلی بدی، میدونی ما چقدر دلتنگت بودیم؟ با تعجب گفت : ما؟ لبخندی زدی و گفتی : اوهوم، داریم سه نفره میشیم! توی شوک رفت، بعد از چند ثانیه به خودش اومد و جوری بغلت کرد که افتادید روی مبل، ذوق زده سرش رو روی شکمت گذاشت و گفت : ایگو! باورم نمیشه چاگیا! دیگه از جات تکون نمیخوریااااا!
- ۱۲.۵k
- ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط