پارت
پارت ۲۴
روزها در بیمارستان سپری میشدند. من هر روز به ملاقات دخترم میرفتم و با دیدن او، تمام دردها و رنجهایم را فراموش میکردم. اسمش را "آیلین" گذاشته بودم، به معنای "نور ماه".
جونگکوک هم اغلب به بیمارستان میآمد و کنارم مینشست. او دیگر آن پادشاه مغرور و سردی نبود که قبلاً بود. حالا، او یک پدر دلسوز و یک شوهر نگران بود.
– چطوری؟ حالت خوبه؟
این سوالی بود که هر روز از من میپرسید.
– خوبم. آیلین هم خوبه.
– دلم میخواد زودتر ببرمش خونه.
– هنوز خیلی کوچیکه. باید چند روز دیگه بمونه تا قویتر بشه.
– میدونم. ولی نمیتونم صبر کنم.
با لبخندی به او نگاه کردم.
– تو یه پدر عالی هستی.
– نه، من یه پدر بد بودم. من در حق تو خیلی ظلم کردم.
– گذشتهها گذشته. مهم اینه که الان اینجا هستی.
جونگکوک دستم را گرفت و به آرامی آن را فشرد.
– من هر کاری برات انجام بدم، کم کردید.
با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود، کم کم داشتیم به یک زندگی عادی نزدیک میشدیم. اما یک مشکل بزرگ هنوز باقی مانده بود: مادر جونگکوک.
او هرگز نتوانسته بود صیغه شدن من را بپذیرد و هر روز، سعی میکرد زندگی ما را سختتر کند. او با پخش شایعات و توطئهها، سعی میکرد آیلین را از من جدا کند و او را به عنوان نوه خود بزرگ کند.
یک روز، وقتی از بیمارستان به قصر برگشتیم، با صحنهای وحشتناک روبرو شدیم. مادر جونگکوک، با همراهی چند نفر از خدمتکاران، سعی میکرد آیلین را از من بگیرد.
– تو صلاحیت مراقبت از این بچه رو نداری. تو یه دختر هرزهای که نمیتونه یه بچه رو به خوبی تربیت کنه.
– دست از سرش بردار!
با تمام توانم، سعی کردم آیلین را از دست آنها محافظت کنم. جونگکوک هم به کمک من آمد و با عصبانیت گفت:
– مامان، بس کن! این دیگه خیلی زیاده.
– من فقط به فکر آیلین هستم. من نمیخوام اون قربانی اشتباهات تو بشه.
– آیلین دختر منه و من مسئولیت تربیت اون رو دارم. تو حق نداری در این مورد تصمیم بگیری.
– تو…
– دیگه حرف نزن! اگه دوباره به آیلین نزدیک بشی، تو رو از قصر بیرون میکنم.
مادر جونگکوک با خشم و نفرت به جونگکوک نگاه کرد و بعد با عصبانیت از قصر خارج شد.
جونگکوک به سمت من آمد و آیلین را در آغوش گرفت.
– متاسفم، ات. من باید ازت و از آیلین محافظت کنم.
– من میدونم.
– من دیگه اجازه نمیدم کسی به شما آسیبی برسونه.
با لبخندی به او نگاه کردم. میدانستم که هنوز راه زیادی تا رسیدن به آرامش داریم، اما حداقل، میدانستم که دیگر تنها نیستم.
روزها در بیمارستان سپری میشدند. من هر روز به ملاقات دخترم میرفتم و با دیدن او، تمام دردها و رنجهایم را فراموش میکردم. اسمش را "آیلین" گذاشته بودم، به معنای "نور ماه".
جونگکوک هم اغلب به بیمارستان میآمد و کنارم مینشست. او دیگر آن پادشاه مغرور و سردی نبود که قبلاً بود. حالا، او یک پدر دلسوز و یک شوهر نگران بود.
– چطوری؟ حالت خوبه؟
این سوالی بود که هر روز از من میپرسید.
– خوبم. آیلین هم خوبه.
– دلم میخواد زودتر ببرمش خونه.
– هنوز خیلی کوچیکه. باید چند روز دیگه بمونه تا قویتر بشه.
– میدونم. ولی نمیتونم صبر کنم.
با لبخندی به او نگاه کردم.
– تو یه پدر عالی هستی.
– نه، من یه پدر بد بودم. من در حق تو خیلی ظلم کردم.
– گذشتهها گذشته. مهم اینه که الان اینجا هستی.
جونگکوک دستم را گرفت و به آرامی آن را فشرد.
– من هر کاری برات انجام بدم، کم کردید.
با وجود تمام اتفاقاتی که افتاده بود، کم کم داشتیم به یک زندگی عادی نزدیک میشدیم. اما یک مشکل بزرگ هنوز باقی مانده بود: مادر جونگکوک.
او هرگز نتوانسته بود صیغه شدن من را بپذیرد و هر روز، سعی میکرد زندگی ما را سختتر کند. او با پخش شایعات و توطئهها، سعی میکرد آیلین را از من جدا کند و او را به عنوان نوه خود بزرگ کند.
یک روز، وقتی از بیمارستان به قصر برگشتیم، با صحنهای وحشتناک روبرو شدیم. مادر جونگکوک، با همراهی چند نفر از خدمتکاران، سعی میکرد آیلین را از من بگیرد.
– تو صلاحیت مراقبت از این بچه رو نداری. تو یه دختر هرزهای که نمیتونه یه بچه رو به خوبی تربیت کنه.
– دست از سرش بردار!
با تمام توانم، سعی کردم آیلین را از دست آنها محافظت کنم. جونگکوک هم به کمک من آمد و با عصبانیت گفت:
– مامان، بس کن! این دیگه خیلی زیاده.
– من فقط به فکر آیلین هستم. من نمیخوام اون قربانی اشتباهات تو بشه.
– آیلین دختر منه و من مسئولیت تربیت اون رو دارم. تو حق نداری در این مورد تصمیم بگیری.
– تو…
– دیگه حرف نزن! اگه دوباره به آیلین نزدیک بشی، تو رو از قصر بیرون میکنم.
مادر جونگکوک با خشم و نفرت به جونگکوک نگاه کرد و بعد با عصبانیت از قصر خارج شد.
جونگکوک به سمت من آمد و آیلین را در آغوش گرفت.
– متاسفم، ات. من باید ازت و از آیلین محافظت کنم.
– من میدونم.
– من دیگه اجازه نمیدم کسی به شما آسیبی برسونه.
با لبخندی به او نگاه کردم. میدانستم که هنوز راه زیادی تا رسیدن به آرامش داریم، اما حداقل، میدانستم که دیگر تنها نیستم.
- ۷۷
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط