پارت

پارت ۲۳

حرف‌های جونگ‌کوک مثل خنجری در قلبم فرو رفت. احساس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد و دیگر نمی‌توانم تعادل خودم را حفظ کنم. دستم را روی شکمم گذاشتم و با صدایی لرزان گفتم:
– من… من نمی‌تونم این کار رو بکنم. من نمی‌تونم بچه‌ام رو تنها بذارم.

ناگهان، درد شدیدی در شکمم احساس کردم. دستم را محکم روی دلم گذاشتم و از درد ناله کردم.
– ات! حالت خوبه؟
جونگ‌کوک با نگرانی به سمتم آمد.
– درد… خیلی درد می‌کنه…
– چی شده؟
– نمی‌دونم… فکر کنم داره درد زایمان شروع میشه.
جونگ‌کوک با وحشت به من نگاه کرد.
– چی؟ هنوز وقتش نیست!
سریع خدمتکاری را صدا زد و از او خواست تا پزشک را خبر کند. در حالی که منتظر رسیدن پزشک بودم، درد من بیشتر و بیشتر می‌شد.

جونگ‌کوک کنارم نشست و دستم را گرفت.
– آروم باش، ات. همه چیز درست میشه.
– خیلی درد داره…
– من میدونم… من اینجام.
برای اولین بار در طول این مدت، حس کردم که جونگ‌کوک واقعاً نگران من است. لبخند محوی روی لبم نشست.

پزشک به سرعت رسید و با معاینه من، متوجه شد که درد زایمان زودرس شروع شده است.
– باید سریعاً شما رو به بیمارستان منتقل کنیم.
جونگ‌کوک با نگرانی گفت:
– هر کاری لازمه انجام بدید.
من را با برانکارد به بیمارستان منتقل کردند. جونگ‌کوک در تمام مسیر، کنار من بود و دستم را محکم گرفته بود.

در بیمارستان، پزشکان تمام تلاش خود را کردند تا از زایمان زودرس جلوگیری کنند، اما متاسفانه موفق نشدند. من به زودی وارد اتاق عمل شدم.

جونگ‌کوک در بیرون اتاق عمل، با اضطراب قدم می‌زد. او برای اولین بار در زندگی‌اش، احساس مسئولیت‌پذیری می‌کرد.

بعد از چند ساعت، پزشکان از اتاق عمل بیرون آمدند. جونگ‌کوک با نگرانی به آن‌ها خیره شد.
– چطور شد؟
– زایمان موفقیت‌آمیز بود. شما یک دختر زیبا به دنیا آوردید.
اشک از چشمان جونگ‌کوک سرازیر شد.
– یک دختر؟
– بله. اما نوزاد کمی زودرس به دنیا اومده و باید چند روزی در دستگاه مراقبت‌های ویژه بمونه.
جونگ‌کوک با لبخندی کمرنگ گفت:
– خداروشکر که همه چیز خوب پیش رفت.

بعد از به دنیا آمدن دخترم، جونگ‌کوک رفتارش با من کاملاً تغییر کرد. او دیگر با من سرد و بی‌احساس نبود. به من توجه می‌کرد و سعی می‌کرد مرا خوشحال کند.
– ات، من خیلی متاسفم. من نباید اون حرف‌ها رو بهت می‌زدم.
– مهم نیست.
– نه، مهمه. من خیلی اشتباه کردم. من باید ازت و از بچه‌ام مراقبت می‌کردم.
– حالا دیگه دیر شده.
– نه، هنوز دیر نشده. من سعی می‌کنم جبران کنم.
جونگ‌کوک دستم را گرفت و به آرامی آن را بوسید.
– من دوستت دارم، ات.
لبخندی بر لبم نشست. می‌دانستم که هنوز راه زیادی تا رسیدن به یک زندگی عادی داریم، اما حداقل، یک قدم به جلو برداشته بودیم
دیدگاه ها (۰)

پارت ۲۴روزها در بیمارستان سپری می‌شدند. من هر روز به ملاقات ...

پارت ۲۵خلاصه قضیه این بود که بعد از به دنیا اومدن آیلین، یه ...

پارت ۲۲روزها به سختی سپری می‌شدند. بارداری‌ام پیش می‌رفت و ه...

پارت ۲۱خبر بارداری من مثل بمب توی قصر ترکید. همه با نگاه‌های...

رمان عشق و نفرت جنبه ندارید لطفاً نخونیدپارت۸ویو ات : ما رفت...

ارمان عشق و نفرت پارت 5صبح شد آت خیلی درد داشت کوک رفت غذا پ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط