یکی را دوست دارم

یکی را دوست دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست می دارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
به برگ گل نوشتم من
تو را دوست می دارم
ولی افسوس او گل را
به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب!
سر راهت به کوی او
سلام من رسان و گو
تو را من دوست می دارم
ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید
یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم
ولی افسوس و صد افسوس
ز ابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزانید
کنون وامانده از هر جا
دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست می دارم
ولی افسوس… او هرگز نمیداند



#فریدون_مشیری
دیدگاه ها (۹)

یک سال گذشت....یک سال عجیب,آدمی به هیچ وجه نمیدونه آینده برا...

همینکه نیستی اینجا برایت شعر می جوشملباسی کهنه را گویی رفویش...

باز هم تسبیح بسم‌الله را گم کرده‌امشمس من کی می‌رسد؟ من راه ...

دردم دهی به فصلی ، درمان کنی به وصلیماندم که بر چه اصلی ، در...

پرسیدم: «چند تا منو دوست نداری؟»روی یک تکه از نیمرو، نمک پاش...

ستارگان جادویی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط