پیشی مافیا پارت ۵
از زبان لیسا:
این کیه؟ اصلا چرا میخواد منو ببره؟
لیسا: شاید نجاتم دادی ولی نمیتونی بهم دستور بدی!
لیسا صورتش جدی و عصبی بود.
یونگی: اوه پس که اینطور
دیدم داره با قدم های اروم نزدیکم میشه چهرش جدی شده بود و یک لبخند ترسناک روی لب داشت.
وقتی خواست من رو بگیره سریع با پایم به شکمش زدم و سریع دویدم.
از زبان یونگی:
افتادم روی زمین و دستم رو روی شکمم گذاشتم...
این دختره ضربش چه قدر محکم بود!
به چند تا بادیگارد کنارم با عصبانیت گفتم: این دختر رو هرجور شده بگیرید!
بادیگارد: چشم رئیس
از زبان راوی:
ساعت نزدیک های ۳ شب شده بود، هوا تاریک بود و خیابون های شهر خلوت بودن.
فقط میدوید...میدوید و اصلا پشت سرش را نگاه نمیکرد. با تمام توانش میدوید.
از زبان لیسا:
میتونستم قدم های سریع پشت سرم رو حس کنم .سرم رو به طرفشون چرخوندم و دیدم ۵ تا بادیگارد دنبال من هستن!!
بعد از چند دقیقه پشت یک درخت قایم شدم
برای اینکه حواسشون رو پرت کنم یک سنگ برداشتم و اونور پرت کردم.
بادیگارد ها سریع رفتن اون سمت و این بهترین فرصت بود!
سریع دویدم و رسیدم پارک. روی صندلی نشستم.
گوشیم رو از جیبم در اوردم...شارژ گوشیم ۱۰ درصد بود.
با استفاده از مپ گوشیم خونه ام را پیدا کردم و سریع رفتم داخل.
پشت در نشستم و اهی از خستگی کشیدم..صورتم بخاطر دویدن زیاد عرق کرده بود...
میترسیدم من رو پیدا کنه...پرده های خونه رو کشیدم و لامپ هارو خاموش کردم و داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم
همینطوری فکر میکردم مثل:
از من چی میخواد؟...نکنه قاتله؟...نکنه میخواد من رو بکشه
لیسا: وای دیگه رسما دیوونه شدم.
چشمام رو بستم و بعد از چند دقیقه خوابم برد که...
این کیه؟ اصلا چرا میخواد منو ببره؟
لیسا: شاید نجاتم دادی ولی نمیتونی بهم دستور بدی!
لیسا صورتش جدی و عصبی بود.
یونگی: اوه پس که اینطور
دیدم داره با قدم های اروم نزدیکم میشه چهرش جدی شده بود و یک لبخند ترسناک روی لب داشت.
وقتی خواست من رو بگیره سریع با پایم به شکمش زدم و سریع دویدم.
از زبان یونگی:
افتادم روی زمین و دستم رو روی شکمم گذاشتم...
این دختره ضربش چه قدر محکم بود!
به چند تا بادیگارد کنارم با عصبانیت گفتم: این دختر رو هرجور شده بگیرید!
بادیگارد: چشم رئیس
از زبان راوی:
ساعت نزدیک های ۳ شب شده بود، هوا تاریک بود و خیابون های شهر خلوت بودن.
فقط میدوید...میدوید و اصلا پشت سرش را نگاه نمیکرد. با تمام توانش میدوید.
از زبان لیسا:
میتونستم قدم های سریع پشت سرم رو حس کنم .سرم رو به طرفشون چرخوندم و دیدم ۵ تا بادیگارد دنبال من هستن!!
بعد از چند دقیقه پشت یک درخت قایم شدم
برای اینکه حواسشون رو پرت کنم یک سنگ برداشتم و اونور پرت کردم.
بادیگارد ها سریع رفتن اون سمت و این بهترین فرصت بود!
سریع دویدم و رسیدم پارک. روی صندلی نشستم.
گوشیم رو از جیبم در اوردم...شارژ گوشیم ۱۰ درصد بود.
با استفاده از مپ گوشیم خونه ام را پیدا کردم و سریع رفتم داخل.
پشت در نشستم و اهی از خستگی کشیدم..صورتم بخاطر دویدن زیاد عرق کرده بود...
میترسیدم من رو پیدا کنه...پرده های خونه رو کشیدم و لامپ هارو خاموش کردم و داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم
همینطوری فکر میکردم مثل:
از من چی میخواد؟...نکنه قاتله؟...نکنه میخواد من رو بکشه
لیسا: وای دیگه رسما دیوونه شدم.
چشمام رو بستم و بعد از چند دقیقه خوابم برد که...
۴.۸k
۱۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.