🎀💕•عشق لجباز •💕🎀
🎀💕•عشق لجباز •💕🎀
#part_51
#رها
راه افتادیم طرف هتل و حسابی خسته شده بودیم خودمو پرت کردم روی تخت و نفهمیدم ک چی شد و خوابم رفت و فقط دست های گرم طاها رو روی شکمم احساس کردم واقعا حس خوبی بود
#طاها
ی نگاه ب ساعتم کردم و ۸ بودش بیدار شدم و رها هم بیدار کردم و رفتیم خونه مجردی پیش بچه ها و زنگ رو زدم و مبین درو باز کرد
بچه ها:سلام
طاها:سلام چ خبر مارو ندید خوش گذشت
مبین:ارع خیلی
رها:خب بچه ها ما میخوایم ی چیزی بگم
همه کنجکاو نگاه میکردن
طاها:ما قرار فردا بریم محضر ازدواج کنیم
شکیب:وا یعنی چی پس عروسی چی میشه
رها:عروسی رو بعدا میگیرم
نازی:باشه موردی نیس پس پاشید بریم خرید واسه عروس خانوم
#رها
با فریال و نازی رفتم توی اتاق ک نازی دستمو کشید
نازی:دختر نکنه کاری کردی ک انقدر زود میخواین ازدواج کنی
رها:ن
و جریان بابام رو دوباره براشون توضیح دادم و بلاخره بیخیال شدن و رفتیم پایین ک شکیب و مبین عجب تیپی زده بودن
ادامه دارد ... •📕♥️•
#part_51
#رها
راه افتادیم طرف هتل و حسابی خسته شده بودیم خودمو پرت کردم روی تخت و نفهمیدم ک چی شد و خوابم رفت و فقط دست های گرم طاها رو روی شکمم احساس کردم واقعا حس خوبی بود
#طاها
ی نگاه ب ساعتم کردم و ۸ بودش بیدار شدم و رها هم بیدار کردم و رفتیم خونه مجردی پیش بچه ها و زنگ رو زدم و مبین درو باز کرد
بچه ها:سلام
طاها:سلام چ خبر مارو ندید خوش گذشت
مبین:ارع خیلی
رها:خب بچه ها ما میخوایم ی چیزی بگم
همه کنجکاو نگاه میکردن
طاها:ما قرار فردا بریم محضر ازدواج کنیم
شکیب:وا یعنی چی پس عروسی چی میشه
رها:عروسی رو بعدا میگیرم
نازی:باشه موردی نیس پس پاشید بریم خرید واسه عروس خانوم
#رها
با فریال و نازی رفتم توی اتاق ک نازی دستمو کشید
نازی:دختر نکنه کاری کردی ک انقدر زود میخواین ازدواج کنی
رها:ن
و جریان بابام رو دوباره براشون توضیح دادم و بلاخره بیخیال شدن و رفتیم پایین ک شکیب و مبین عجب تیپی زده بودن
ادامه دارد ... •📕♥️•
۲۹.۹k
۰۲ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.