پارت
پارت ۲۱
_چیه تو گازم گرفتی تو شاکیی؟
+ خسته شدم میخوام برم خونه
_ الان نمیشه خب دو زنگ مونده راستی اسمت چیه؟
+ اسمم خب لیا
_ لیا...اوکی لیا ببین دو ساعت دیگه خب؟
+ حداقل منو بزار تو جیبت....اون پایین حوصلم سر میرهههه
لیا با مظلومیت گفت و تو چشای کوک نگاه کرد و بعد به جیبش کوک کمی فکر میکنه و اروم لیا رو توی جیب جلوی سینش میزاره و بعد اینکه از جام مطمئن میشه از در خارج میشه و سمت کلاسش میره و اروم زمزمه میکنه
_ میدونی که نباید تکون بخوری...اگه خسته شدی فقط خودتو بنداز تو جیبم خب؟
+خب اگه بخوام بیان بالا چی؟
کوک نگاهی به لیا که با مظلومیت نگاش میکنه و کرد و ادامه داد
_ اون موقع اروم به سینم بزن تا از توی جیبم برت دارم
لیا سری تکون میده و هردو وارد کلاس میشن و کوک سرجاش میشینه لیا با هیجان و با احتیاط به اطراف نگاه میکرد و بعد مدتی برای همه چیز ذوق میکرد و کمی هم بغض گلوش رو گرفته بود که دیگه خیلی از این چیز ها رو نمیتونست تحمل کنه و این باعث شد که دیگه نخواد اطراف رو ببینه و داخل جیب کوک بشه و خیس شدن گونه هاش رو حس کنه
............
کلاسا تموم شده بودن و با خوردن زنگ آخر کوک نفس عمیقی میکشه و با برداشتن کیفش با سرعت سمت کلاس دوتا داداشاش میره و با اونا از مدرسه خارج میشه که جیمین با تعجب به جیبش اشاره میکنه
_کوک ....چی ریختی روش؟
کوک نگاهی به جیبش میکنه با دیدن خیس بودنش جیبش رو باز میکنه و با لیا که گریه میکرده چشم تو چش میشه و توی شوک میره
_ام خب فک کنم تو زنگ ناهار ریختم....
_ هوم مراقب باش
و بعد این حرف سوار ماشین میشن و به نامجون سلام میدن و سمت خونه میرن
............
کوک*
وقتی رسیدیم خونه به سرعت بالا رفتم و لیا رو از توی جیبم در آوردم که دیدم دستم رو بغل کرده و این قلبم رو شکوند
_ هی هی....گریه نکن کوچولو...چیشده
لیا.....
_چیه تو گازم گرفتی تو شاکیی؟
+ خسته شدم میخوام برم خونه
_ الان نمیشه خب دو زنگ مونده راستی اسمت چیه؟
+ اسمم خب لیا
_ لیا...اوکی لیا ببین دو ساعت دیگه خب؟
+ حداقل منو بزار تو جیبت....اون پایین حوصلم سر میرهههه
لیا با مظلومیت گفت و تو چشای کوک نگاه کرد و بعد به جیبش کوک کمی فکر میکنه و اروم لیا رو توی جیب جلوی سینش میزاره و بعد اینکه از جام مطمئن میشه از در خارج میشه و سمت کلاسش میره و اروم زمزمه میکنه
_ میدونی که نباید تکون بخوری...اگه خسته شدی فقط خودتو بنداز تو جیبم خب؟
+خب اگه بخوام بیان بالا چی؟
کوک نگاهی به لیا که با مظلومیت نگاش میکنه و کرد و ادامه داد
_ اون موقع اروم به سینم بزن تا از توی جیبم برت دارم
لیا سری تکون میده و هردو وارد کلاس میشن و کوک سرجاش میشینه لیا با هیجان و با احتیاط به اطراف نگاه میکرد و بعد مدتی برای همه چیز ذوق میکرد و کمی هم بغض گلوش رو گرفته بود که دیگه خیلی از این چیز ها رو نمیتونست تحمل کنه و این باعث شد که دیگه نخواد اطراف رو ببینه و داخل جیب کوک بشه و خیس شدن گونه هاش رو حس کنه
............
کلاسا تموم شده بودن و با خوردن زنگ آخر کوک نفس عمیقی میکشه و با برداشتن کیفش با سرعت سمت کلاس دوتا داداشاش میره و با اونا از مدرسه خارج میشه که جیمین با تعجب به جیبش اشاره میکنه
_کوک ....چی ریختی روش؟
کوک نگاهی به جیبش میکنه با دیدن خیس بودنش جیبش رو باز میکنه و با لیا که گریه میکرده چشم تو چش میشه و توی شوک میره
_ام خب فک کنم تو زنگ ناهار ریختم....
_ هوم مراقب باش
و بعد این حرف سوار ماشین میشن و به نامجون سلام میدن و سمت خونه میرن
............
کوک*
وقتی رسیدیم خونه به سرعت بالا رفتم و لیا رو از توی جیبم در آوردم که دیدم دستم رو بغل کرده و این قلبم رو شکوند
_ هی هی....گریه نکن کوچولو...چیشده
لیا.....
- ۴.۲k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط