عشقجنایت

#عشق_جنایت 🔪
پارت60

که یهو یه مایع قرمز رنگی از گوشم روی لباس سفیدم ریخت و اون لحظه تمام نگاه ها روم ثبت شد...

تهیونگ:یِنا گوشت خون....

لیا:یِنا....

سریع گوشم رو گرفتم و دویدم سمت اتاقم و در اتاقم و کیلید کردم...
تهیونگم پشت سرم دوید ولی وقتی در بسته شد دیگه راهی برای گرفتن من نداشت...

تهیونگ:در و ‌باز کن یِنا

یِنا:تمومش کنید(جیغ)

و خون از تمام گوشم و دماغم مثل رود جاری شده بود....
و تمام چشم سیاهی میرفت...
یک لحظه به کل مثل مرده متحرک بودم...
انگار که هیچ روحی تو بدنم احساس نمیکردم فقدر یک بدن بی حس مثل یک جنازه...
میخواستم خودکشی کنم....

یِنا:همه ساکت باشین....

همه ساکت شدن تا به حرفام گوش بدن

یِنا:من دیگه بینتون نیستم دارم میمیرم این بیماری هم از مامانم به ارث بردم آره من بیمارم بک بیماری که هیچ درمانی نداره فکر نکنین سرطانه ‌یک بیماریه ناشناخته...
دارم میمیرم فقدر میخوام بگم دوستون دارم و اینم بگم تهیونگ از هیونگ به خوبی مراقبت کن و بعد اینکه من مردم من و فراموش کن مثل همیشه زندگی کن جوری که انگار منی وجود نداشته...

و بعد حرفم سریع رفتم سمت بالکن و نشستم رو نرده...

تهیونگ:سریع بعد حرفش در و محکم فشار دادم و در و شکستم که باعث شد راهی برای داخل رفتن پیدا کنم...
یِنا رو نزده بلند شده و دستاشو باز گذاشته بود....

تهیونگ:یِنا نکن خواهش میکنم

لیا:یِنا بیا پایین(گریه)(داد)

تهیونگ:نکن کارت اشتباهه پس ما چی؟

یِنا:بزارید برم خودمم راحت میشم هم شما راستی تهیونگ مراقب هیونگ باشد به همه شما میسپرم....

و با یه پرش ساده خودم و راحت کردم....

تهیونگ:نه یِنا(داد و گریه)

بعله من زندگیم و رو تازه شروع کرده بودم ولی با یه قطره اشک به اتمام رسوندم....


🤍سیاهی ابدی🤍

(بعد 10 سال)

هیونگ:امروز همون روزیه که مامان خودش رو جلوی همه به مرگ فروخت...
10 سال از اون موضوع گذشته و من 15 سالمه و درسته دارم راه مامان و میرم و اینم بگم بابام هم تو این 10 سال حتی مامان و فراموشم نکرده و بخواطرشم گریه هم نکرده و فقدر می‌خندید و لبخند میزد تا حال همه خوب باشه....

لیا:هیونگ بیا بریم

هیونگ:باشه خاله

داریم میریم سر خاک مامان تا باهاش درد و دل کنم راستش این چند روزه دلم پیشه یه پسره گیره و خاله جینو میدونه و راهنماییم میکنه و از این خوشحالم که خاله هایی دارم که خیلی پایه آن...
و منه 15 تو شرکت جای مامان مون گرفته ام و با خاله هام همکاری میکنم همه بهم میگن خیلی شبیه مامانتی یا بهم میگن اخلاق یا رفتارتم شبیه مامانته...

تهیونگ:بِراووووو ‌ملکه من.....
افتخار میدید دستتون رو بگیرم تا کسی نزدتتون؟

هیونگ:بعله پادشاهِ دل های شکسته

تهیونگ:من دلم شکسته هست؟

هیونگ:از قیافت معلومه بابایی

تهیونگ:خوب باشه حالا(خنده)

هیونگ:بیا بریم

تهیونگ:(هیونگ و بغل میگیره)

هیونگ:بابا

تهیونگ:هیش حرف نباشه مثل مامانتی نمیزاری(خنده)

هیونگ:وا اخه(خنده)

تهیونگ:اخه نداره ها(خنده)

هیونگ:خلاصه بعد این 10 سال خیلی چیزا تغيير کرده مثل.....
جینو و کوک که ازدواج کردن...
لیا و جیمین که صاحب یه بچه 4 ساله هستن...
میا و شوگا که ازدواج و میا تو شکمش یه بچه 3 ماهه داره...
این همه تغییر...برام سخته بابام و تنها یا مامانم تنها زیر خاک هستن ببینم....
خلاصه زندگی ماهم اینجوری تموم شد....

🔪 (پایان) 🔪
دیدگاه ها (۱۶)

#آرزویی_رویایی 🦋🎂پارت ¹یِنا:صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم دوب...

#آرزویی_رویایی 🦋🎂پارت²‌یِنا:خلاصه راه اتاق ‌‌اقای مین یونگی ...

#عشق_جنایت 🔪پارت59شوگا:بعد کار های ترخیص میا رفتیم خونه....و...

180 تایی شدنمون مبارک سیسی ها🥲🛐ممنونم از حمایتتون🫵🙂‍↕️انشالل...

#عشق _جنایت🔪پارت 44 میا:برو به بچه یاد بده..... جینو:اوک بای...

#عشق_جنایت 🔪پارت47شوگا : wow چه خانم زیبایی( روبه میا) تهیون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط