فیک فندق من🌰❣️
فیک فندق من🌰❣️
پارت۲۴
ویو کوک
همینطور داشتم ضر//////ه میزدم دیدم بیهوش شد ازش کشی///م بیرون با دیدن خون لحضه ای تکون نخوردم با تعجب به خون رو تخت نگاه میکردم...بیهوش و بیجون ضریف دستاش مشت کرد بود...ملافه رو دورش کردم و سریع رفتم سمت گوشیم و زنگ دکی زدم...
.
.
.
الان...دکتر دکی از اتاق اومد..سریع یه سمتش هجوم بردم...
کوک:چی شد؟(پریشون)
دکی:خب حالشون خوبه اما خیلی بهشون فشار آورده ایشون خیلی ضریفند و کم سن من..من نمیدونم توو پیش خودت چه فکری کردی که این کارو بایه دختر۱۴ساله کنی...
کوک:حق داری..حق
همینطور به سرش میزد و میگفت
کوک:فردا تولدشه..میخواستم سوپرایزش کنم اما...مطمئا خیلی ازم میترسه بعد از اون کارام
دکتر دکی که دکتر چندین ساله عمارت جئون بود جایه پدر کوک بود...دستش رو گذاشت رو سر پسرک و نوازشش کرد و لب زد..
دکی:هیشش آروم..میدونم..میدونم سو کولت زده هرکس بود حتما با اون ادیت از عشق زندگیش اعصاب نداشت..
.
.
کوک همچی رو به دکی گفته بوده و انگاری بهش خبر داده بودند پسر عمویش بخاطر اینکه کوک دیگه هیونا رو نخواد همچین کاری کنه اما کوک بعد اینکه این رو فهمید..به بادیگارا دستور داد تا اون رو در زیرزمین بندازند و بکشنش و قبلش در حد مرگ شکنجش کنن..
براش مهم نبود که پسره عمویی که خیلی دوسش داره..چون پدره سوهم از پسرش بدش میومد...
.
.
پارت۲۴
ویو کوک
همینطور داشتم ضر//////ه میزدم دیدم بیهوش شد ازش کشی///م بیرون با دیدن خون لحضه ای تکون نخوردم با تعجب به خون رو تخت نگاه میکردم...بیهوش و بیجون ضریف دستاش مشت کرد بود...ملافه رو دورش کردم و سریع رفتم سمت گوشیم و زنگ دکی زدم...
.
.
.
الان...دکتر دکی از اتاق اومد..سریع یه سمتش هجوم بردم...
کوک:چی شد؟(پریشون)
دکی:خب حالشون خوبه اما خیلی بهشون فشار آورده ایشون خیلی ضریفند و کم سن من..من نمیدونم توو پیش خودت چه فکری کردی که این کارو بایه دختر۱۴ساله کنی...
کوک:حق داری..حق
همینطور به سرش میزد و میگفت
کوک:فردا تولدشه..میخواستم سوپرایزش کنم اما...مطمئا خیلی ازم میترسه بعد از اون کارام
دکتر دکی که دکتر چندین ساله عمارت جئون بود جایه پدر کوک بود...دستش رو گذاشت رو سر پسرک و نوازشش کرد و لب زد..
دکی:هیشش آروم..میدونم..میدونم سو کولت زده هرکس بود حتما با اون ادیت از عشق زندگیش اعصاب نداشت..
.
.
کوک همچی رو به دکی گفته بوده و انگاری بهش خبر داده بودند پسر عمویش بخاطر اینکه کوک دیگه هیونا رو نخواد همچین کاری کنه اما کوک بعد اینکه این رو فهمید..به بادیگارا دستور داد تا اون رو در زیرزمین بندازند و بکشنش و قبلش در حد مرگ شکنجش کنن..
براش مهم نبود که پسره عمویی که خیلی دوسش داره..چون پدره سوهم از پسرش بدش میومد...
.
.
۱۳.۶k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.