part
_part:24_
_charmer_
_تهیونگ_
کلی درباره جادو تحقیق کرده بود،کلی مقاله خوند چیزای زیادی رو فهمیده بود اما هیچکدوم با کارلا ارتباطی نداشت
شاید جادویی که کارلا دربارش حرف میزنه...متفاوت باشه،اون نباشه که توی گوگل توش گفته شده یا بقیه دربارش گفته باشن
اره،جادو درواقعیت وجود داره،از نظر علمی و منطقی جادو وجود داره این اثبات شده است و قابل انکار نیست
اما جادویی که اثبات شده جادویی نیست که به جادوی کارلا مرتبط باشه
اینا باهم خیلی فرق میکنن
و فهمیدن دقیق این فرق با باز کردن اون وصیت نامه مشخص میشه
وسوسه شد که اون وصیت نامه رو باز کنه و بخونه
اما نمیدونست که واقعا باید اینکارو انجام بده یا نه
در همین لحظه گوشیش زنگ خورد...از شرکت زنگ زده بودن
تهیونگ بالا یک هفته بود که شرکت نرفته و از اوضاعش خبر نداره
بلافاصله گوشی رو جواب داد
تهیونگ:بله؟
صدای جیمین از پشت تلفن دراومد،از وقتی که نرفت شرکت کلا با جیمین هم در ارتباط نبود
جیمین:متوجهی که چند وقته کلا ازت خبر نداریم؟
تهیونگ آهی کشید:جیمین نمیدونی چه اتفاقاتی اوفتادددن
جیمین:هر اتفاقی هم اوفتاده ی سر به این شرکت میزدی...هرچی حالا بلندشو بیا اینجا مدل واسه تبلیغ اوردیم
تهیونگ:باشه دارم میام
از رو تخت بلند شد و وصیت نامه رو گذاشت تو کمد...یک دوش ۱۰ دقیقه ای گرفت و لباساشو پوشید...موهاشو شونه کردم و بعد از پوشیدن کفشاش از اتاق رفت بیرون
به طبقه ی پایین رفت که کارلا رو دید
کارلا که سرش تو یخچال بود با شنیدن صدای قدم های تهیونگ سرشو از یخچال درآورد و به تهیونگ نگاه کرد
به سرتاپاش نگاه کرد و خیره موند بهش....خیلی خوشتیپ شده بود اما چیزی نگفت
تهیونگ که متوجهش شد اروم خندید و دستشو تکون داد:اهااای...کارلا کجایی
کارلا که تازه به خودش اومده بود سرشو اروم تکون داد و دستپاچه گفت:اها...اره من اینجام...چیشده؟کجا میخوای بری؟
تهیونگ:میخوام برم شرکت
کارلا چشاش برق زد:منم میام
تهیونگ:واسه چی؟
کارلا:همینطورییی...میخوام بیام
تهیونگ خندید:باشه برو بپوش بیا
کارلا به سرعت رفت بالا،وارد اتاقش شد و کمدشو باز کرد یک کراپ کت کرمی به همراه شلوار بگ دراورد و یک کراپ مشکی که زیر کت بپوشه
لباساشو پوشید،تینت به لباش زد و موهاشو شونه کرد
به سرعت از پله ها پایین رفت و ایستاد جلو تهیونگ:من آماده ام
تهیونگ با چشم های گشاد شده و ی لبخند نگاش کرد:زود آماده شدی
کارلا:وقت نبود خیلی سر لباس پوشیدن بمونم
تهیونگ:باشه بیا بریم
_charmer_
_تهیونگ_
کلی درباره جادو تحقیق کرده بود،کلی مقاله خوند چیزای زیادی رو فهمیده بود اما هیچکدوم با کارلا ارتباطی نداشت
شاید جادویی که کارلا دربارش حرف میزنه...متفاوت باشه،اون نباشه که توی گوگل توش گفته شده یا بقیه دربارش گفته باشن
اره،جادو درواقعیت وجود داره،از نظر علمی و منطقی جادو وجود داره این اثبات شده است و قابل انکار نیست
اما جادویی که اثبات شده جادویی نیست که به جادوی کارلا مرتبط باشه
اینا باهم خیلی فرق میکنن
و فهمیدن دقیق این فرق با باز کردن اون وصیت نامه مشخص میشه
وسوسه شد که اون وصیت نامه رو باز کنه و بخونه
اما نمیدونست که واقعا باید اینکارو انجام بده یا نه
در همین لحظه گوشیش زنگ خورد...از شرکت زنگ زده بودن
تهیونگ بالا یک هفته بود که شرکت نرفته و از اوضاعش خبر نداره
بلافاصله گوشی رو جواب داد
تهیونگ:بله؟
صدای جیمین از پشت تلفن دراومد،از وقتی که نرفت شرکت کلا با جیمین هم در ارتباط نبود
جیمین:متوجهی که چند وقته کلا ازت خبر نداریم؟
تهیونگ آهی کشید:جیمین نمیدونی چه اتفاقاتی اوفتادددن
جیمین:هر اتفاقی هم اوفتاده ی سر به این شرکت میزدی...هرچی حالا بلندشو بیا اینجا مدل واسه تبلیغ اوردیم
تهیونگ:باشه دارم میام
از رو تخت بلند شد و وصیت نامه رو گذاشت تو کمد...یک دوش ۱۰ دقیقه ای گرفت و لباساشو پوشید...موهاشو شونه کردم و بعد از پوشیدن کفشاش از اتاق رفت بیرون
به طبقه ی پایین رفت که کارلا رو دید
کارلا که سرش تو یخچال بود با شنیدن صدای قدم های تهیونگ سرشو از یخچال درآورد و به تهیونگ نگاه کرد
به سرتاپاش نگاه کرد و خیره موند بهش....خیلی خوشتیپ شده بود اما چیزی نگفت
تهیونگ که متوجهش شد اروم خندید و دستشو تکون داد:اهااای...کارلا کجایی
کارلا که تازه به خودش اومده بود سرشو اروم تکون داد و دستپاچه گفت:اها...اره من اینجام...چیشده؟کجا میخوای بری؟
تهیونگ:میخوام برم شرکت
کارلا چشاش برق زد:منم میام
تهیونگ:واسه چی؟
کارلا:همینطورییی...میخوام بیام
تهیونگ خندید:باشه برو بپوش بیا
کارلا به سرعت رفت بالا،وارد اتاقش شد و کمدشو باز کرد یک کراپ کت کرمی به همراه شلوار بگ دراورد و یک کراپ مشکی که زیر کت بپوشه
لباساشو پوشید،تینت به لباش زد و موهاشو شونه کرد
به سرعت از پله ها پایین رفت و ایستاد جلو تهیونگ:من آماده ام
تهیونگ با چشم های گشاد شده و ی لبخند نگاش کرد:زود آماده شدی
کارلا:وقت نبود خیلی سر لباس پوشیدن بمونم
تهیونگ:باشه بیا بریم
- ۲.۰k
- ۲۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط