کارلا نگاهشو از زمین گرفت و به چشمای تهیونگ نگاه کرد
کارلا نگاهشو از زمین گرفت و به چشمای تهیونگ نگاه کرد
بعد ازینکه نگاه کارلا رو دید انگار خود به خود جوابو گرفته بود:اها...پس یعنی مربوط به همون موضوع جادوعه
کارلا:بیا بزار برات ی چیزایی رو روشن کنم
رفتن و روی مبل نشستن به تهیونگ نگاه کرد و کلماتی که به زبون آوردنشون براش سخت بود رو گفت:جادو...کل داستان همینه...جادو چیزی که در کل وجودم هست،تمام جزئیات وجودم جادو آزاد میکنن،توی دستامه و میتونم کنترلش کنم،اینطور نیست که فقط با دستم باشه،نه!با چشام با احساسم با تصورم با همه چی.....وجودم با جادو ترکیب شده و تا وقتی زنده ام همه جوره اونو کنترل میکنم
تهیونگ با شنیدن حرفاش فقط با تعجب نگاش میکرد احساس میکرد فیلمه یا کارلا داره سرکارش میزاره و شوخی میکنه،باورش نمیشد ی احساس ناباوری داشت
کارلا خنده ی آرومی کرد و گفت:باورت نمیشه نه؟
و بعد حتی بدون تکون داد سرش یا انگشتش لیوان آبی که تو آشپزخونه بود رو اورد گذاشت رو میز
و این کافی بود که ناباوری تهیونگ بیشتر بشه
با ناباوری لب زد:این چطور....این واقعا...خدای من باورم نمیشه
و هزاران سوالی که به ذهنش رسیده بود رو گفت:یعنی تو الان جادوگری؟تو چطور اینکارو میکنی؟از بچگی؟یاد گرفتی یا کلا خودت داری؟این چطوریه؟
کارلا به سوالاش آروم خندید و گفت:نمیشه گفت جادوگر این یکم متفاوته اما تو همون جادوگر رو بدونی کافیه و اینکه این کلا تو وجودمه اوکی؟از بچگی کنترلش رو بهم یاد دادن همین
تهیونگ یکم فکر کرد،براش غیرقابل هضم بود یعنی هم چیزی بود که باورش نمیشد که وجود داشته باشه هم چیزی بود که براش جالبه دوست داشت بیشتر بدونه:منم میتونم داشته باشم؟
کارلا با چشمای گشاد شده نگاش کرد،نمیدونست چی بهش بگه...تهیونگ هیچی نمیدونست و اگه یکم جا داشت خیلی چیزا رو بهش میگفت
کارلا:نمیشه تهیونگ نمیشه
بعد ازینکه نگاه کارلا رو دید انگار خود به خود جوابو گرفته بود:اها...پس یعنی مربوط به همون موضوع جادوعه
کارلا:بیا بزار برات ی چیزایی رو روشن کنم
رفتن و روی مبل نشستن به تهیونگ نگاه کرد و کلماتی که به زبون آوردنشون براش سخت بود رو گفت:جادو...کل داستان همینه...جادو چیزی که در کل وجودم هست،تمام جزئیات وجودم جادو آزاد میکنن،توی دستامه و میتونم کنترلش کنم،اینطور نیست که فقط با دستم باشه،نه!با چشام با احساسم با تصورم با همه چی.....وجودم با جادو ترکیب شده و تا وقتی زنده ام همه جوره اونو کنترل میکنم
تهیونگ با شنیدن حرفاش فقط با تعجب نگاش میکرد احساس میکرد فیلمه یا کارلا داره سرکارش میزاره و شوخی میکنه،باورش نمیشد ی احساس ناباوری داشت
کارلا خنده ی آرومی کرد و گفت:باورت نمیشه نه؟
و بعد حتی بدون تکون داد سرش یا انگشتش لیوان آبی که تو آشپزخونه بود رو اورد گذاشت رو میز
و این کافی بود که ناباوری تهیونگ بیشتر بشه
با ناباوری لب زد:این چطور....این واقعا...خدای من باورم نمیشه
و هزاران سوالی که به ذهنش رسیده بود رو گفت:یعنی تو الان جادوگری؟تو چطور اینکارو میکنی؟از بچگی؟یاد گرفتی یا کلا خودت داری؟این چطوریه؟
کارلا به سوالاش آروم خندید و گفت:نمیشه گفت جادوگر این یکم متفاوته اما تو همون جادوگر رو بدونی کافیه و اینکه این کلا تو وجودمه اوکی؟از بچگی کنترلش رو بهم یاد دادن همین
تهیونگ یکم فکر کرد،براش غیرقابل هضم بود یعنی هم چیزی بود که باورش نمیشد که وجود داشته باشه هم چیزی بود که براش جالبه دوست داشت بیشتر بدونه:منم میتونم داشته باشم؟
کارلا با چشمای گشاد شده نگاش کرد،نمیدونست چی بهش بگه...تهیونگ هیچی نمیدونست و اگه یکم جا داشت خیلی چیزا رو بهش میگفت
کارلا:نمیشه تهیونگ نمیشه
- ۲.۲k
- ۲۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط