part1
part1
من ا/ت هستم 5سالمه و خیلی دوست دارم خواهر یا برادری داشته باشم ولی پدر و مادرم قبول نمیکنن
دقیقا همون روز داشتم به خانوادم میگفتم که در خونمون زده شد
م: ا/ت برو درو باز کن
ا/ت: باشه
رفتم درو باز کردم یه پسره نشسته بود
گفت: سلام
ا/ت: سلام
م: سلام
گفت: سلام خاله من مامان و بابام رو گم کردم نمیدونم چیکار کنم
م: بیا داخل عزیزم مامان و بابات کجا بودن
گفت: نمیدونم منو بردن گذاشتن یه جا رفتن
پ: خودشون گذاشتنت
گفت: اره من فک کردم برمیگردن ولی یه روزه که برنگشتن نمیدونم چیکار کنم
م: عزیزم اسمت چیه؟
گفت: تهیونگ
م: گرسنه هستی؟
گفت: اهمم
م: بیا عزیزم غذا بخور بعد برو استراحت کن
گفت: باشه
ا/ت: مامانی این کی بود؟
م: نمیدونم فک کنم خانوادش ولش کردن
پ: نه اینکارو نکن بزار برش گردونیم شاید خوب نباشه
م: خب بزار یه چیزی بخوره بعد ببریمش
پ: باشه فقط سریع
م: ا/ت بیا
ا/ت: بله مامان
م: ببین دخترم این پسره رو بگو غذاشو خورد وسایلشو جمع کنه میبریمش پیش خانوادش
ا/ت: مامان تهیونگ میگه خانوادش خودشون ولش کردن او رفته دنباله اونا ولی نبردنش خونه و گفتن خیلی هزینش زیاده و نمیتونن اونا تحمل کنن
م: خودش گفت؟
ا/ت: اره
م: بیا بهت گفتم این پسره جایی نداره
پ: باشه ولی اتفاقی افتاد من گردن نمیگیرم
م: باشه
تهیونگ: خاله دستت درد نکنه
م: نوش جان
تهیونگ: من میرم دیگه
م: کجا؟ جایی داری بری؟
تهیونگ: نه
م: پس همینجا بمون تا پدر و مادرت برگردن؟
تهیونگ: واقعا میشه؟
م: اره عزیزم بیا یه اتاق جدا داریم تخت هم داره نمیترسی تنهایی؟
تهیونگ: نه نمیترسم
م: خب عزیزم برو استراحت کن
تهیونگ: مرسی
ا/ت: مامان تهیونگ تا همیشه پیشمونه
م: تا وقتی که پدر و مادرش پیدا بشن
ا/ت: اخجون
#فیک
#سناریو
من ا/ت هستم 5سالمه و خیلی دوست دارم خواهر یا برادری داشته باشم ولی پدر و مادرم قبول نمیکنن
دقیقا همون روز داشتم به خانوادم میگفتم که در خونمون زده شد
م: ا/ت برو درو باز کن
ا/ت: باشه
رفتم درو باز کردم یه پسره نشسته بود
گفت: سلام
ا/ت: سلام
م: سلام
گفت: سلام خاله من مامان و بابام رو گم کردم نمیدونم چیکار کنم
م: بیا داخل عزیزم مامان و بابات کجا بودن
گفت: نمیدونم منو بردن گذاشتن یه جا رفتن
پ: خودشون گذاشتنت
گفت: اره من فک کردم برمیگردن ولی یه روزه که برنگشتن نمیدونم چیکار کنم
م: عزیزم اسمت چیه؟
گفت: تهیونگ
م: گرسنه هستی؟
گفت: اهمم
م: بیا عزیزم غذا بخور بعد برو استراحت کن
گفت: باشه
ا/ت: مامانی این کی بود؟
م: نمیدونم فک کنم خانوادش ولش کردن
پ: نه اینکارو نکن بزار برش گردونیم شاید خوب نباشه
م: خب بزار یه چیزی بخوره بعد ببریمش
پ: باشه فقط سریع
م: ا/ت بیا
ا/ت: بله مامان
م: ببین دخترم این پسره رو بگو غذاشو خورد وسایلشو جمع کنه میبریمش پیش خانوادش
ا/ت: مامان تهیونگ میگه خانوادش خودشون ولش کردن او رفته دنباله اونا ولی نبردنش خونه و گفتن خیلی هزینش زیاده و نمیتونن اونا تحمل کنن
م: خودش گفت؟
ا/ت: اره
م: بیا بهت گفتم این پسره جایی نداره
پ: باشه ولی اتفاقی افتاد من گردن نمیگیرم
م: باشه
تهیونگ: خاله دستت درد نکنه
م: نوش جان
تهیونگ: من میرم دیگه
م: کجا؟ جایی داری بری؟
تهیونگ: نه
م: پس همینجا بمون تا پدر و مادرت برگردن؟
تهیونگ: واقعا میشه؟
م: اره عزیزم بیا یه اتاق جدا داریم تخت هم داره نمیترسی تنهایی؟
تهیونگ: نه نمیترسم
م: خب عزیزم برو استراحت کن
تهیونگ: مرسی
ا/ت: مامان تهیونگ تا همیشه پیشمونه
م: تا وقتی که پدر و مادرش پیدا بشن
ا/ت: اخجون
#فیک
#سناریو
۳۸.۷k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.