اغوش استاد🌙
#اغوش_استاد🌙
#پارت_91
امیرعلی:
امروز که رفتم بهشت زهرا برای خاکسپاری پدر یکی از همکارام داشتم توراه بر می گشتم که پناه رو سرخاک دیدم نتونستم تحمل کنم اونطوری زیر بارون بمونه وقتی تو اون حال دیدمش حس خیلی بدی داشتم...نگرانش بودم وقتی چشمای خوشگلش وخیس اشک دیدم حال خوبی نداشتم؛
سعی داشتم راضیش کنم برگرده خونه نمیتونستم تواون حال تنها بذارمش وقتی برگشتیم بردمش خونه خودم نمیدونم چم بود اما ازاینکه کنارم بود حال خوبی داشتم دوست داشتم بیشتر اینجا نگهش دارم ونذارم بره...سری تکون دادم واز رومبل بلندشدم ورفتم سمت اتاقم اروم در زدم که صدایی نشنیدم در وباز کردم دیدم خوابیده روتخت وتو خودش جمع شده لبخندی رولبام شکل گرفت رفتم سمت تخت نشستم گوشه تخت وبه چهره غرق خوابش نگاه کردم دستم وبردم سمت موهاش واز روصورتش کنار زدم اروم زمزمه کردم:
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
ببخشید خیلی وقت بود فعالیت نداشتیم
#پارت_91
امیرعلی:
امروز که رفتم بهشت زهرا برای خاکسپاری پدر یکی از همکارام داشتم توراه بر می گشتم که پناه رو سرخاک دیدم نتونستم تحمل کنم اونطوری زیر بارون بمونه وقتی تو اون حال دیدمش حس خیلی بدی داشتم...نگرانش بودم وقتی چشمای خوشگلش وخیس اشک دیدم حال خوبی نداشتم؛
سعی داشتم راضیش کنم برگرده خونه نمیتونستم تواون حال تنها بذارمش وقتی برگشتیم بردمش خونه خودم نمیدونم چم بود اما ازاینکه کنارم بود حال خوبی داشتم دوست داشتم بیشتر اینجا نگهش دارم ونذارم بره...سری تکون دادم واز رومبل بلندشدم ورفتم سمت اتاقم اروم در زدم که صدایی نشنیدم در وباز کردم دیدم خوابیده روتخت وتو خودش جمع شده لبخندی رولبام شکل گرفت رفتم سمت تخت نشستم گوشه تخت وبه چهره غرق خوابش نگاه کردم دستم وبردم سمت موهاش واز روصورتش کنار زدم اروم زمزمه کردم:
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
ببخشید خیلی وقت بود فعالیت نداشتیم
۳.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.