داستان
داستان
تک قسمتی بســــیار زیبـــــاو عـاشقانـــــه ❤ ❤ 💔 💋
یه داستان غم انگیز و طولانی
پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده .
چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد
. برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود .
خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .
وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه .
مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده .
مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه .
توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که :
تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید
. آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت :
پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون
. پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد .
مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق .
پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟
با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون .
پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد .
پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد .
به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا ..........💔
.. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت .
وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد .
فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه
. وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش
. از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود
ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید
. پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . ا
خلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت
. داد زد
. تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست
. مادر اومد توی اتاقش
. یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت .
پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید .
👫 که یدفه رفت توی رویاهاش :👫 💋 ❤
یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .
آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن .
دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود:
بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن .
پسر گفته بود :
فکراتو کردی ؟
شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟
پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ......
. پسر حرفشو برید و گفت :
میدونم چی میخوای بگی .
درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت :
الان میگم دوست دارم . ............
پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه
. شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد .
یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادییییییییییییییی بیا میخوایم بریم .
هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن
. شادی یه بوسه ی کوچیک روی💋 لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد✋
. از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه
. فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش
. گفت : مادر یه چیزی بگم ؟
مادر گفت : آره عزیزم بگو .
پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن .
مادر گفت : چرا پسرم ؟
پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش .
بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق .
مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواست
تک قسمتی بســــیار زیبـــــاو عـاشقانـــــه ❤ ❤ 💔 💋
یه داستان غم انگیز و طولانی
پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده .
چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد
. برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود .
خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .
وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه .
مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده .
مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه .
توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که :
تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید
. آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت :
پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون
. پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد .
مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق .
پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟
با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون .
پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد .
پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد .
به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا ..........💔
.. تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت .
وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد .
فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه
. وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش
. از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود
ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید
. پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . ا
خلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت
. داد زد
. تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست
. مادر اومد توی اتاقش
. یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت .
پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید .
👫 که یدفه رفت توی رویاهاش :👫 💋 ❤
یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .
آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن .
دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود:
بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن .
پسر گفته بود :
فکراتو کردی ؟
شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟
پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ......
. پسر حرفشو برید و گفت :
میدونم چی میخوای بگی .
درکت میکنم تو دختری و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت :
الان میگم دوست دارم . ............
پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه
. شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد .
یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادییییییییییییییی بیا میخوایم بریم .
هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن
. شادی یه بوسه ی کوچیک روی💋 لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد✋
. از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه
. فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش
. گفت : مادر یه چیزی بگم ؟
مادر گفت : آره عزیزم بگو .
پسر گفت : در مورد ...... در مورد ....... هیچی ولش کن .
مادر گفت : چرا پسرم ؟
پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش .
بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق .
مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواست
۲۴.۵k
۲۲ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.