زمان بارداری دخترم یکی از اتاق هایمان را دادیم دستشانبا صدای اذان صبح پا ...

💐 🌿 💐 🌿 💐 🌿 💐 🌿 💐 🌿

زمان بارداری دخترم یکی از اتاق هایمان را دادیم دستشان.با صدای اذان صبح پا می شدم می رفتم صدایش بزنم ،می دیدم سر سجاده اش نشسته. از کی؟نمی دانم.تا صبحانه آماده کنم هنوز مشغول دعا خواندن بود. دلم بند بود. چند دفعه سرک کشیدم. با چشم خود دیدم که هرروز حدیث کساء،دعای عهد و زیارت عاشورا را می خواند.
آدم بخوری نبود،با زهرا غذایشان را در یک بشقاب می ریختند. زیر چشمی می پاییدمش. زود کنار می کشید ،زیاد که اصرار می کردم چند قاشق بیشتر بخورد می گفت:آدم باید بتونه نفسش رو نگه داره!
(موقعی که داشت می رفت)توی اتاق گفت:می دونم بی قراری می کنی.
_آره طاقت نمیارم باید برگردی.
_مامان!اگه شهید شدم هرروز بهت سر می زنم.
_آره جون خودت الکی نگو!
_مامان میام. بینی و بین الله شفاعتت می کنم. قول می دم.
در آخرین پیامش نوشت:... همیشه به یاد مصیبت های حضرت زینب(س) باشید. #شهید_محسن_حججی



برای شادی روح شهدا #صلوات
دیدگاه ها (۵)

اَسـیر شُمآ شُدنـ خوب اَسٺاَسـیرِ |شُھدٵ| شدن رامیگویم😌 خوبے...

‏یه سوالی الان ذهنم و درگیر کرده ، چرا این خدمتکار تو قلعه ی...

‏تو تلاش نکردی و سختی نکشیدی برای همین نتونستی برای پسرت بنز...

▪ ️دوچرخه‌ش رو قفل کرده به درخت! برگشته دیده درخت رو شکستن د...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_254+چیزی نیست نگران نب...

Dark Blood p۷

سفید تر از برف :)(: سیاه تر از خاکستر p8

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط