فصل اول،قسمت اول:
فصل اول،قسمت اول:
فرار
با دنیای بیرون آشنایی نداشت نمیدانست چه چیزی در جریان است نمیدانست چه خواهد شد ولی دیگر خسته شده بود پدر و مادرش را هم بیرون از عمارت از دست داده بود ولی دیگر نمیتوانست بماند اگر میماند...
نه نمیگذاشت چشم هایش را به هم فشار داد و سرش را تکان داد تا افکار مضاحم را دور کند مطمئن بود امشب فرار میکند به لباس نیازی نداشت همین الان هم داشت با لباس خواب بیرون میزد لباس خواب دیگر هم برداشت طوری تا کرد که کمترین جا را بگیرد و در کیف گذاشت گیاه های دارویی که با مادرش و بعد مادرش چیده یا مرحم کرده بود،پارچه های تمیز شاید زخمی میشد به هر حال داشت به جنگل میرفت پس باید آب هم میبرم به همراه اب کمی نان درون کوله اش گذاشت معمولا زیاد گرسنه نمیشد ولی آدم بدون روزی حداقل یه وعده غذا میمیرد نمیخواست که خودکشی کند ولی نباید کوله بارش را سنگین میکرد وگرنه نمیتوانست تند بدود 2 بسته شمع و کبریت برداشت برداشت نگاهش به قاب عکس روی میز افتاد مدتی به آن خیره شد هنوز هم مطمئن بود همهی اتفاقات تقصیر او است ولی نمیخواست حداقل عزیز ترین کسانش را فراموش کند میخواست دوباره گریه کند ولی میدانست الان وقتش نیست قاب عکس را هم درون کیف گذاشت و درش را بست و کیف را روی دوشش انداخت سنگین بود با خودش فکر میکرد:[این چرا انقدر سنگینههههه مگه روش جادو نذاشته بودم؟ فک کنم باید یه طلسم دیگه روش بزنم هوف]وردی خواند چشم هایش برق زد حالا لحظهای رنگشان عوض شد طلایی هم رنگ جادویش رنگ بیش از حد غیر عادی بود با اطمینان میتوان گفت هیچ انسانی نیست که جادویی هم رنگ او داشته باشد ولی مطمئنا انسان بود همان رنگ طلایی از دستش بیرون زد چند ثانیه بعد حتی دیگر نمیتوانست کیف را حس کند به سمت در اتاق رفت آرام بازش کرد خیلی نامحسوس به طرف در اصلی عمارت میرفت نه کسی بیدار نبود حتی اگر هم بود نباید جیکش در میآمد به در رسید آرام بازش کرد برگشت و نگاهی کرد در دلش گفت:[دوستون دارم،ممنون،و خداحافظ امیدوارم نامهام به دستتون برسه] در را بست دیگر نباید پشت سرش را نگاه میکرد وگرنه وسوسه میشد برگردد الان در حیاط عمارت بود قرار بود از سوراخ روی دیوارهای بلند بیرون برود تاریک بود اصلا جایی را نمیدید پاهایش درون چکمه هایش که کیپ پاهاش بودند هم میلرزیدند خیلی سرد بود کور کورانه راهش را باز کرد آنقدر در حیاط عمارت بازی کرده بود که حفظ بود به کدام سمت برود...
_________
این داستان رو قراره تو پیج دوم یعنی Story قرار بدم
اگه میخواین ادامش رو بخونین که آیا موفق به فرار میشه؟ نمیشه؟ اون پیجم رو فالو کنید مرسی نظر، انتقاد، پیشنهاد کامت کنید ترو خدا اگه بیشتر از 50 لایک بخوره اسپویل هم میکنم
فرار
با دنیای بیرون آشنایی نداشت نمیدانست چه چیزی در جریان است نمیدانست چه خواهد شد ولی دیگر خسته شده بود پدر و مادرش را هم بیرون از عمارت از دست داده بود ولی دیگر نمیتوانست بماند اگر میماند...
نه نمیگذاشت چشم هایش را به هم فشار داد و سرش را تکان داد تا افکار مضاحم را دور کند مطمئن بود امشب فرار میکند به لباس نیازی نداشت همین الان هم داشت با لباس خواب بیرون میزد لباس خواب دیگر هم برداشت طوری تا کرد که کمترین جا را بگیرد و در کیف گذاشت گیاه های دارویی که با مادرش و بعد مادرش چیده یا مرحم کرده بود،پارچه های تمیز شاید زخمی میشد به هر حال داشت به جنگل میرفت پس باید آب هم میبرم به همراه اب کمی نان درون کوله اش گذاشت معمولا زیاد گرسنه نمیشد ولی آدم بدون روزی حداقل یه وعده غذا میمیرد نمیخواست که خودکشی کند ولی نباید کوله بارش را سنگین میکرد وگرنه نمیتوانست تند بدود 2 بسته شمع و کبریت برداشت برداشت نگاهش به قاب عکس روی میز افتاد مدتی به آن خیره شد هنوز هم مطمئن بود همهی اتفاقات تقصیر او است ولی نمیخواست حداقل عزیز ترین کسانش را فراموش کند میخواست دوباره گریه کند ولی میدانست الان وقتش نیست قاب عکس را هم درون کیف گذاشت و درش را بست و کیف را روی دوشش انداخت سنگین بود با خودش فکر میکرد:[این چرا انقدر سنگینههههه مگه روش جادو نذاشته بودم؟ فک کنم باید یه طلسم دیگه روش بزنم هوف]وردی خواند چشم هایش برق زد حالا لحظهای رنگشان عوض شد طلایی هم رنگ جادویش رنگ بیش از حد غیر عادی بود با اطمینان میتوان گفت هیچ انسانی نیست که جادویی هم رنگ او داشته باشد ولی مطمئنا انسان بود همان رنگ طلایی از دستش بیرون زد چند ثانیه بعد حتی دیگر نمیتوانست کیف را حس کند به سمت در اتاق رفت آرام بازش کرد خیلی نامحسوس به طرف در اصلی عمارت میرفت نه کسی بیدار نبود حتی اگر هم بود نباید جیکش در میآمد به در رسید آرام بازش کرد برگشت و نگاهی کرد در دلش گفت:[دوستون دارم،ممنون،و خداحافظ امیدوارم نامهام به دستتون برسه] در را بست دیگر نباید پشت سرش را نگاه میکرد وگرنه وسوسه میشد برگردد الان در حیاط عمارت بود قرار بود از سوراخ روی دیوارهای بلند بیرون برود تاریک بود اصلا جایی را نمیدید پاهایش درون چکمه هایش که کیپ پاهاش بودند هم میلرزیدند خیلی سرد بود کور کورانه راهش را باز کرد آنقدر در حیاط عمارت بازی کرده بود که حفظ بود به کدام سمت برود...
_________
این داستان رو قراره تو پیج دوم یعنی Story قرار بدم
اگه میخواین ادامش رو بخونین که آیا موفق به فرار میشه؟ نمیشه؟ اون پیجم رو فالو کنید مرسی نظر، انتقاد، پیشنهاد کامت کنید ترو خدا اگه بیشتر از 50 لایک بخوره اسپویل هم میکنم
۳.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.